M A N U S C R I P T A T I O N

دست‌نوشتگي

Monday, November 3, 2008

Antonio




اگر بخواهم افراد بزرگ دنيا را فهرست كنم، بي‌ترديد آنتونيو گرامشي يكي از آن‌هاست و مهم‌ترين آن‌ها. ايتاليايي آرام (بر خلاف باقي ايتاليايي‌ها) ولي هم‌خوان با سنت‌هاي‌شان و گاه جلوتر و نظاره‌گري آرام كه از دوردست، انسان‌ها را مورچه نمي‌پنداشت كه بشود لگدشان كرد. بلكه با لبخند به زندگي مي‌نگريست و احترام مي‌نهاد.
از او كتاب زندگاني‌اش را با قلم جيوسپه فيوره خواندم و نيز نامه‌هاي زندانش را كه عمدتاً خطاب به همسرش كه ديرپايي با او نزيست و فرزندي كه در خُردي‌اش ديده بود و ديگر نديد و پيش از آن‌كه از زندان خلاصي يابد و خُردك‌اَش را ببيند، براي هميشه چشم فرو بست.
او در تاريخ مبارزاتي تعابير ديگر و نويني از فرهنگ ارائه كرد كه همه‌گي هم‌چنان بوي تازه‌گي مي‌دهند و رابطه دولت در رابطه با بازتوليد فرهنگ مسلط و البته براي بازسازي خود. او قوز داشت. و هم‌او بود كه عليرغم آن‌كه از هر لحاظ آمادگي پذي
رش سمت رياست حزب دلخواهش را داشت و همه‌گي ياران و نايارانش نيز بر اين عقيده بودند كه هيچ رقيبي نمي‌توان براي او يافت، از پذيرش اين سمت خودداري ورزيد. زيرا اين اعتقاد را باور داشت كه رهبر يك حزب براي افزايش دامنة نفوذ مرام‌نامة حزبش مي‌بايد با چهره و هيكلي خوشايند به ديدار پيروانش رود. او رهبر معنوي حزبش بود. صحبت از او بسيار است.

روزي فرصت كنم و دو سه كارش را در مورد فرهنگ دوباره بخوانم. اين نوشته نيز بي‌هيچ مناسبتي مكتوب شد. زيرا به‌ناگهان به ياد او افتادم.

Sunday, July 27, 2008

7 Mordad



امروز هفتم مرداد است. بيست‌ودو سال پيش در چنين روزي، در خياباني در كرج، چشمان من بوسيده شد و من تا يك هفته صورتم را از حيرت نشستم. من هنوز هم گيجم!
امروز هفتم مرداد است. هفتمي كه در هر ماه حلول مي‌كرد و من با شاخه گلي در ميدان ونك، به ديدارت مي‌آمدم.
امروز روز هفتم مرداد است. روزي كه در سال‌هاي فراق و دوري و غربت، در اين روز هميشه خوشحال بودم و آن را در كنار هفدهم مهرماه شادترين روز زندگي خود مي‌پنداشتم و همه‌گانم مي‌دانستند.
امروز روز هفتم مرداد است. روز كه پنج‌سالي هست كه بي‌اطلاع از جسم و چشم يك‌ديگر سپري مي‌كنيم.
دوري، گستاخي به محضر حضور است. 
فراق، تهمت است 
و نسيان، گناهي آلوده به پلشت‌ترين رذالت‌ها.

من در اين روزگاه نو -كه صدها لعن و نفرين بر او باد- ترا نمي‌يابم. اراده‌اي مشكوك ترا از من دور نگاه داشته و با
سبعيت خود ترا از من گريز مي‌دهد و طرفه آن‌كه اين مسير،‌ مسير گزير نيست. اجباري‌ست احمقانه كه در تو جدل مي‌كند، رشد مي‌كند، بارور مي‌شود و شناسنامه‌ي زندگي‌ات را به شناسنامه‌ي من گره نمي‌زند. عشق من مهجور است در دوري تو. هر چند مي‌دانم تو فرزندي هستي از آب و خاك و نطفه و سلاله‌ي من. در اين ميهن ديري‌است كه خود را غريبه مي‌داني. در اين خاك و خانه ديري‌است كه نخسبيده‌اي و كام و بُنِه‌اي از نوشاك خود بر نگرفته‌اي. اين دل به انباري از اشياء ارجمند براي زندگي تبديل شده است كه سوداگر آشنايي -كه تو باشي- براي پرسه نيز در آن نمي‌آيي.
من نيز همچو تو ميهن خود را گم كرده‌ام. در جايي مي‌آسايم كه از آن من نيست و با كسي كه سالياني نوري از من دور است. من مادر خود را مي‌حويم، هم‌سر خود را، هم‌دل خود را و هم‌سايه‌ي خود را؛ و نگاه و دستان و سينه‌هايي پذيرنده را. در كنارت افسانه مي‌خواهم و رؤيا. آغوشي كه بپذيرد و رهايم نكند. دلي كه شكيباتر باشد. اندوهي باشم كه به ديدارش، به‌خنده‌اي گشاده شود و از خود به‌در آيد. انبوهي از تمنا كه در كنارم بنشيند و بجويد دردهايم را و صبورتر از مرگ، زندگي را در كنارش تجربه كنم... رهرو و جوينده‌ي يگانه‌ي اين سفر يگانه مائيم.

امروز روز هفتم مرداد است... و روز خدا؛ من آدمي مذهبي نيستم. ولي اگر خدايي وجود داشت، بهترين حجت و صنع و اعجازش حضور تو در زندگي من بود و شايد همين دليل براي اثباتش كفايت كند!؟
امروز روز هفتم مرداد است در سالي مجهول از مجموعه‌ي بردبارِ تقويمي گيج كه نام‌هاي بسياري را در خود نهان دارد و به زبان نمي‌آورد؛ «شاملو» و «فروغ» و «شيدا» و «رژين» و ... و چندان اسامي بلند بالا و آشنايي كه ديري‌است بر زبان نمي‌رانيم. براي تو و خود دلي آرزو مي‌كنم كه آشناها را بپذيرد و آشناترينش را به حضور فرا خواند.
امروز روز هفتم مرداد است روزي كه من و تو در بيست‌ودو سال پيش يكديگر را فراخوانديم و به نخستين شعاع زندگي آشنا شديم و از سطح سيماني زندگي، ريشه‌ي اعتماد را در يك‌ديگر جستيم و به آرامش و شوق در آن نگريستيم. اگر من و تو فرزندي داشتيم امسال ليسانسش را گرفته بود. به افتخار «آن بچه» و «اين بچه» جرعه اشك خود را به سلامتي و البته در خفا نوش كنيم. 
زنده باشي و شاد.
يك مسعود در ششم مردادماه هشتاد و هفت شمسي.


Saturday, November 24, 2007

A poem by Hooshang Golshiri


لاله
شعري از هوشنگ گلشيري

با كوچ كوليان
تا شهر آمديم
خوانديم:
- «اي بردگان مرز و مقادير
ما بسته‏ايم
بر ترك اسب‏هامان
مشكي از آب چشمه ييلاق
خورجيني از طراوت پونه.»
زن‏هاي فالگير
با دختران شهري گفتند:
- «بختت سفيد باد
در خط سرنوشتت، خواهر!
دستان كودكي است كه سرباز مي‏شود.»

بر اسب‏هاي لخت نشستيم
تاختيم
با ساز و هلهله
تا سرسراي قصرها رفتيم
گفتيم:
- «اي بردگان مرز و مقادير!
روح غريب دريا
سبز شگرف بيد،
در چارچوب پرده نمي‏گنجد.
از انجماد سنگ ستون‏ها و سقف‏ها
راهي به رنگ‏ها بگشاييد!»

وقتي كه سبز سير چمن را
شبديزهاي خسته چريدند،
وقتي كه عاشقان
با شاخه‏هاي ياس
تا خانه‏هاي شهري رفتند،
وقتي كه سنج «لاله» كولي
بر سنگ‏ها شقايق روياند،
(و مردهاي شهر، تماشا را
بر خاك
سكه
ريختند.)
وقتي كه باز ابري باريد
و كوچه‏ها طراوت باران و باد را نوشيدند،
با دختران شهري
بر اسب‏هاي لخت نشستيم
تاختيم:
- «اي دختران شهري!
در خيمه‏هاي كولي
با شير گرم و تازه بسازيد!
اي دختران بمانيد!»

و دختران شهري ديدند
سگ‏هاي گله را كه بر امواج رود مي‏رفتند.
مرد اسير را كه به ميدان تير مي‏بردند.
و «لاله» را كه مي‏گرييد
بر چكمه‏هاي سربازان
«اي فالگيرهاي قبيله!
در خط دست‏هاي كدامين سرباز
اين خيمه‏هاي سوخته را ديديد؟»

غلامحسين ساعدي، آخرين روزها در پاريس
مهستي شاهرخي
منبع
روز يازدهم فروردين‌ماه سال 1361 (31 مارس 1982) با سبيل تراشيده و ريش نتراشيده، با چهره‌اي خسته و درهم «پاي آبله و خسته، غريبه و دلمرده، با ترس كبود، راه گم كرده، متحير و عاجز، خسته و ناتوان، آشنا به هويت خويش، ولي درمانده، اشكي به يك چشم و خوني به چشم ديگر، در حالي كه نمي‌داند به كجا خواهد رسيد؟ به زمهرير هاويه؟ يا به كنار حوض كوثر؟» با كيف دستي كوچكي از فرودگاه «شارل دوگل» بيرون آمد.

در اتوبوسي كه از فرودگاه به شهر مي‌رفت، نگران و پريشان، در رديف آخر نشسته بود. براي دوستانش از ايران تعريف مي‌كند و از تيرباران بيرحمانه، دوست نزديكش سعيد سلطانپور حرف مي‌زند و از اين‌كه پس از آن مجبور شده به زندگي مخفي پناه ببرد و بالاخره از آپارتمان كوچك و دخمه مانندي كه در تهران داشته است حرف مي‌زند اما لب‌هايش مي‌لرزند.»... تا بخواهي نماز، تا بخواهي دعا، تا بخواهي الدرم بلدرم، بله خيال نكن ما مبارزه با امپرياليسم جهان‌خواره را بلد‌ نيستيم. ما ملت بسيار بسيار شهيدپروريم. مدام شهيد پرورش مي‌دهيم، جوان مي‌دهيم، خون مي‌دهيم، و ...«بي‌حال و حوصله، گاه و بي‌گاه از شيشه‌ي اتوبوس جاده‌ي طولاني را ورانداز مي‌كرد. اكنون او «غريبه‌اي‌ست دلمرده، از راه رسيده‌اي راه گم كرده، خسته و ناتوان، حيران و ناآشنا، ناآشنا و متحير و عاجز، با انباني از اوهام و كابوس‌هاي غريب.»
به ياد خانه‌اش در تهران افتاده است. آپارتماني در نزديكي سفارت آمريكا با اتاقي بي‌قواره كه حوضي كوچك را در آن قرار داده‌اند. حوضي با ماهي‌هايي قرمز! حوضي با ماهي‌هايي كابوس‌آفرين! از ماهي‌ها حرف مي‌زند. «تا من مي‌آيم كتابي به دست بگيرم و كاري و نوشته‌اي را شروع كنم، اين ماهي‌ها رو به من صف مي‌كشند. مدتها بي‌حركت مي‌مانند و به من زل مي‌زنند ... نه مي‌توانم بخوانم و نه بنويسم.» مادام براي ديگران از ايران حرف مي‌زند: «... تنها چيزي كه وجود دارد‌ كشتار بي‌دليل، اعدام‌هاي ساده، حتي ساده‌تر از درآمدن آفتاب و ريزش برگ در خزان است ... گوينده تلويزيون خيلي راحت ليست بالابلندي از اين بيهوده پرپرشدگان برايت مي‌خواند، دقيقا با همان لفظ و بيان و با همان آهنگ كه انگار اين جوانان در امتحان ورودي فلان دانشكده معتبر پذيرفته شده‌اند و به قول خودشان راهي لعنت آباد شده‌اند ...» سرانجام به پاريس و به خانه‌ي دوستانش مي‌رسد.»... بسيار خوب، در يك چنين جهنم دره‌اي آيا مي‌شود حتي ساعتي خوابيد، و تازه اگر خوابيدي مگر كابوس‌هاي رنگين مي‌تواند امان‌ات بدهد كه حتي نفسي، حتي به ناراحتي بكشي؟» كلافه است. "خشمگين و عصبي، يك پا بر سر يك چاه و يك پا بر سر چاه ويل، و متعجب از اينكه چرا سقط نميشود، يا اين كه ... اشك به آستين نداشته را خشك مي‌كند كه چرا چنين شده است، چرا جاكن شده است، نمي‌داند. چه خاكي به سر كند.» به مجردي كه همه دورش جمع مي‌شوند به آشپزخانه مي‌رود و روي سه پايه‌اي مي‌نشيند و به تلخي و زاري مي‌گريد. «او خاك وطن را دوست دارد، تكيه‌گاه او باد صبا نيست، گردباد است، افسار توسن زندگي‌اش كاملا بريده است.»
- «من اينجا چكار مي‌كنم؟‌ چرا گذاشتيد مرا بياورند؟ مرا به زور فرستادند، نمي‌خواستم ...» كنده شدن از خانه و كاشانه و رسيدن به پناهگاهي كه خود انتخاب نكرده، او را گرفتار سرگيجه مي‌كند. عصرانه و نوشابه‌اي مي‌آورند. همگي دور هم جمع مي‌شوند تا با هم سهيم شوند. اندكي آرام مي‌گيرد و از هر دري سخني و خاطره‌اي مي‌گويد. «خاطره‌گويي، روده‌درازي‌هاي بيهوده، خيره شدن از پنجره به كوچه‌هاي ناآشنا، خوردن و نوشيدن، خوردن و بلعيدن، اضطراب و نوشيدن، ترس و هراس» و در ميان لرزش لب‌ها و بازآفريني داستان‌ها و خاطره‌هاست كه زندگي او در غربت آغاز مي‌شود. البته هنوز امكانات غربت را نمي‌شناسد. هنوز راه از چاه تميز نمي‌دهد. هنوز زبان نمي‌داند.

- «مشكلات زبان مرا به شدت فلج كرده است.»
«حالا ديگر در سرزمين از ما بهتران است. طعم حقارت را مي‌چشد. حس مي‌كند تمام مناعت طبعش را از دست داده است. لبخند يك پيرمرد دائم‌الخمر يا چشمك يك سبزي‌فروش يا جواب سلام سرايدار يك خانه، وضع روحي او را از اين رو به آن رو مي‌كند. از پاسباني كه كنار گل‌فروشي ايستاده و سيگار دود مي‌كند مي‌ترسد، از مامور بي‌آزاري كه وارد قطار مي‌شود، از گربه‌ي بچه‌ي همسايه مي‌ترسد، بيمارگونه مي‌ترسد.»
ساعدي در فرانسه زيست ولي هرگز با محيط غربت و جامعه‌ي فرانسه اخت نشد. نمي‌خواست زبان فرانسه را بياموزد.
- «از روي لج حاضر نشدم زبان فرانسه را ياد بگيرم و اين حالت را يك نوع مكانيسم دفاعي مي‌دانم. حالت كسي كه بي‌قرار است و هر لحظه ممكن است به خانه‌اش برگردد.»
ساعدي نمايش‌نامه‌نويسي بود كه در طول اقامتش در فرانسه چند نمايشنامه نوشت ولي در پاريس پا به يك سالن تئاتر براي ديدن يك نمايش نگذاشت. سناريستي بود كه در پاريس با همكاري داريوش مهرجويي چند سناريوي فيلم نوشت ولي هرگز به سينما نرفت تا فيلم‌هاي جديد را ببيند. در فكر اين است كه ديگر چه ضرورتي دارد كه در اين سن و سال زبان ديگري را ياد بگيرد؟ كنده‌شدن از ميهن در كار ادبي او نيز دو نوع تاثير داشته است.
-‌«نخست اينكه به شدت به زبان فارسي مي‌انديشم و سعي مي‌كنم نوشته‌هايم تمام ظرايف زبان فارسي را داشته باشد. دوم؛ جنبه‌ي تمثيلي بيشتري پيدا كرده است.»
در ماه ششم اقامتش در پاريس، خطاب به دوستي مي‌نويسد:
«در پاريس هستم. شهر خودكشي و ملال. شهر فاحشه‌ها و دلال‌ها. جان آدم را به لب مي‌رساند. مطلقا جايي نمي‌روم و ابدا نيز حوصله ندارم. از همه چيز نگرانم. ميزان گريه‌هايي كه در كوچه‌هاي تاريك و زير درخت‌ها كرده‌ام اندازه ندارد. روزهاي اول ورود تمام حضرات به سراغم آمدند. از بختيار بگير تا گروه‌هاي عجيب و غريب. آب پاكي روي دستشان ريختم. سر پيري ديگر نمي‌شود با ريش امثال ما بازي كرد. با وجود اين ول كن نبودند و نيستند.»
تا مدتها دست راست و چپ خويش را نمي‌شناسد. چرا كه جا نيفتاده، به خود نيامده، برهوت برزخ را سرايي نيست كه طول و عرضش را بشود سنجيد و چندين فرسنگ در فرسنگ به حسابش آورد. اين دنيا را مرزي نيست. پاياني نيست.

- «بنده مدتي است كه مات متحيرم كه عاقبت ما چه خواهد شد؟ يعني همه‌اش عمركشي و در زاويه‌اي نشستن و انگشت تحير به دهان گرفتن؟»
«آواره اگر زنده هم باشد مرده است. مثل مرده‌اي كه مي‌رود و مي‌آيد. آه و خميازه‌اش با هم مخلوط شده، بي‌دليل و علت انتظار مي‌كشد. انتظارنامه يا نداي آشنايي، يا انتظار خوابي كه مادر و پدر، يا زن و بچه‌اش را در عالم رويا مي‌بيند.»
در نامه‌اي به تاريخ بهمن 1361 خطاب به برادرش و همسر او مي‌نويسد: «اگر ممكن شد عكس بچه‌ها را براي من بفرستيد تا در دخمه‌ي دو متر در دو متري از تماشاي صورت‌شان حس كنم كه هنوز زنده‌ام.»
و يا در نامه‌اي ديگر به دوستي نزديك: «من در يك اتاق دو متر در دو متر زندگي مي‌كنم. اندازه‌ي سلول اوين. هر وقت وارد اتاقم مي‌شوم، احساس مي‌كنم به جاي اتاق پالتو پوشيده‌ام.»
پس از دو سال زندگي در پاريس، احساس مي‌كند كه از ريشه كنده شده است و ديگر هيچ‌چيز را در ابعاد واقعي نمي‌بيند.
- «تمام ساختمان‌هاي پاريس را عين دكور تئاتر مي‌بينم.»
- «خيال مي‌كنم كه داخل كارت پستال زندگي مي‌كنم.»
از دو چيز مي‌ترسد: از خوابيدن و بيدار شدن. سعي مي‌كند تمام شب را بيدار بماند و نزديك صبح بخوابد. در فاصله چند ساعت خواب هم مرتب كابوس‌هاي رنگي مي‌بيند. مدام به فكر وطن است و خواب وطن را مي‌بيند.
- «تمام شبها را تقريبا مي‌نويسم و صبح‌ها افقي مي‌شوم و بعد كابوس‌هاي رنگي مي‌بينم. تازگي علاوه بر هيكل‌هاي عجيب و غريب، توده‌اي‌ها و سگ‌هاي پاريس هم در خواب من ظاهر مي‌شوند.»
مواقع تنهايي، نام كوچه پس كوچه‌هاي شهرهاي ايران را با صداي بلند تكرار مي‌كند كه مبادا فراموش كند.
«تا مدتها به هويت گذشته خويش، به هويت جسمي و روحي خويش آويزان است و اين آويختگي، يكي از حالات تدافعي در مقابل مرگ محتوم در برزخ است. آويختگي به ياد وطن، آويختگي به خاطره‌ي ياران و دوستان ... به چند بيتي از حافظ ... و گاه‌گداري چند ضرب‌المثل عاميانه را چاشني صحبت‌ها كردن يا مزه ريختن و ديگران را به خنده واداشتن.»
- «پاريس از روبرو كه نگاه مي‌كني ماتيك زن است و از پايين گه سگ.»
يا - «من از مترو مي‌ترسم. درست مثل جاروبرقي آدم‌ها را تو مي‌كشد و در ايستگاه ديگر خالي مي‌كند.» در پاريس است كه تضادهاي روحي او اوج مي‌گيرد. «عدم تحمل، زود رنجي، قهر و آشتي، تغيير خلق، گريه آميخته به خنده، ولخرجي همراه با خست، نديدن دنياي خارج، آواره ول گشتن در كوچه‌هاي خلوت گريستن و دور افتاده‌ها را به اسم صدا كردن، مدام در فكر و هواي وطن بودن، پناه بردن به خويشتن خويش كه آخر منجر مي‌شود به نفرت آواره از آواره.»
در نامه به دوستي مي‌نويسد: «اينجا هر گوشه را نگاه مي‌كنم مدعيان نجات ايران جمع شده‌اند و همه از همگان و يكي از يكان ابله‌تر و كثافت‌تر. راستش را بخواهي از همه بريده‌ام و در خانه‌اي كه مثلا مردگي مي‌كنم مدام با نفرت دست به گريبانم. فكر مي‌كني چندين خروار به من توهين شده؟»
«اتهام يكي از عوارض عمده و يكي از جوانه‌هاي سرطان آوارگي است و اين چنين است كه همه در غربت گوري خيالي براي همديگر ميكنند. در غربت آدم مي‌ميرد و نمي‌ميرد. پس براي رودررويي با مرگ به حالت تدافعي تهاجم دست مي‌زند. حمله مي‌كند، مشت مي‌زند، مشت به تاريكي و مشت به روشنايي، نعره مي‌كشد. نعره در خلوت، نعره در جمع، به مهماني مي‌رود و نمي‌نشيند، پرخور مي‌شود و نمي‌خورد، با دست به جلو مي‌كشد و با پا به عقب مي‌زند. عاشق مي‌شود و عاشق نمي‌شود. بي‌دليل اظهار عشق مي‌كند و پشيمان مي‌شود، و گرفتار خودخوري مي‌شود.»
در نامه‌اي ديگر به دوستي نزديك مي‌نويسد: «تصورش را هم نمي‌تواني بكني. معلق و آويزان در هوا - اگر سراغم نيايند كاري با آن‌ها ندارم. ولي تازه به من پيرمرد مي‌گويند درباره‌ي خلق قهرمان ايران بايد حماسه نوشت.»
در همين دوران (1361) علي‌رغم تمام مشكلات موجود، او كه از بنيانگذاران اصلي كانون نويسندگان در ايران بود، اين بار به همراه سيزده تن ديگر، كانون نويسندگان ايران (در تبعيد) را به وجود‌ مي‌آورد، با اين همه زندگي در غربت برايش بدترين شكنجه‌هاست. هيچ چيزش متعلق به او نيست و او نيز خودش را متعلق به آن‌ها نمي‌داند.
- «اين‌چنين زندگي كردن براي من بدتر از سال‌هايي بود كه در سلول انفرادي زندان به سر بردم.» دلش مي‌خواهد پاي آبله، از هر در و دروازه‌اي شده، وارد ديار خويش شود و با اشك و مژه‌هاي خود سرتاسر وطن را آب و جارو كند. ولي دلهره، بله دلهره مزمن باعث مي‌شود كه در مكاني به‌ظاهر امن خود را در ناامني ببيند. زنگ دري كه زده مي‌شود، يا بوق آمبولانسي كه از خيابان رد مي‌شود. نگاه پليس غيرمسلحي كه گوشه‌ي خيابان ساكت و آرام ايستاده وحشتي به جانش مي‌اندازد و دچار ترس مي‌شود. يك نوع ترس و واهمه ي دروني، وقتي دوستانش از او مي‌خواهند تا به آمريكا سفر كند:
- «ميترسم از مامور گمرك، از متصدي مترو، از مهماندار هواپيما، از آژان، از سرباز ...» در پاريس است كه به شكلي ناگهاني استحاله پيدا مي‌كند. يك دفعه پير و چاق مي‌شود و پس از سال‌ها مجرد زيستن، سرانجام تصميم به ازدواج مي‌گيرد. بالاخره با دوستي قديمي، يك طراح مد، خانم بدري لنكراني ازدواج مي‌كند. به آپارتماني در حومه‌ي پاريس، به آن سوي جاده‌ي كمربندي، به شهركي مهاجر و كارگرنشين به محله‌ي غمگين و بي‌هويت «بانيوله» نقل مكان مي‌كند؛ با اين همه، غرق در توهمات الكليسم، همواره دلش براي وطن سوخته مي‌تپد.
- ‌«هر وقت كه چشمم را باز مي‌كنم مي‌بينم اينجا هستم، فكر خودكشي به سرم مي‌زند. ولي خيلي مقاومت مي‌كنم. زود به زود مريض مي‌شوم. بدجوري افسرده هستم. مطلقا اميدي به چيزي ندارم. من فكر نمي‌كنم كه آن «موجودات آشوب زي» به زودي گورشان را گم كنند. و اگر خداي نكرده قرار باشد تا يك سال ديگر من زنده بمانم. چه كار بايد بكنم؟» «خيال ميكند كه نعش‌كشي آواره‌ها قدغن است و حاضر نيست قبول كند كه وقتي مردي، مردي، به درك!»
اضطراب و ترس مزمن رهايش نميكند. «از كنار سگ‌هاي جليقه‌پوش با احترام و لبخند رد مي‌شود كه مبادا كارت اقامتش را بگيرند.» «هميشه ارتفاعات را نگاه مي‌كند. عمق رودخانه‌ها را در نظر ميگيرد. لاشه متلاشي شده خود را مي‌بيند كه چگونه زير امواج رودخانه‌اي هم چون سايه شبحي بالا و پايين مي‌رود. از زير كشتي‌ها رد مي‌شود، به تخته‌سنگ‌ها ميخورد و غير آواره‌ها به زيبايي ساحل نگاه مي‌كنند و از زيبايي آسمان و شادابي درختان تعريف ميكنند.» مدام در فكر است. در فكر خودكشي. با وجود اين دم دنيا دراز است. روزها تمام نمي‌شود. كم‌كم افسردگي با ميل خودكشي جا عوض مي‌كند و نيت خودكشي آرام آرام از سرش مي‌افتد. چرا كه آرام آرام مي‌ميرد.
در پاريس نااميد است. «مي‌داند و مي‌فهمد كه در حال پوسيدن است. مي‌داند كه مثله شده، نه تكه‌اي از بدنش كه تكه‌اي از روحش را بريده‌اند و مي‌بيند كه ريشه‌ي كنده شده‌اش چگونه مي‌پوسد. درست مثل قانقاريا، كه پا را سياه مي‌كند و آرام آرام بالا مي‌آيد و آخر سر اگر آدميزاد را نكشد، زمين‌گيرش مي‌كند.»
او مرگ خود را با چشم باز مي‌بيند.
***
ساعدي در دو سال آخر عمرش بيمار بود. پير و افسرده شده بود. كبدش درست كار نمي‌كرد. با وجودي كه خودش پزشك بود، از بيمارستان مي‌ترسيد. در تهران هم، براي معالجه، سنگ مثانه‌اش، دوستانش او را به زور به بيمارستان برده بودند وگرنه با پاي خودش كه نمي‌رفت. اين اواخر ديگر مي‌دانست كه رفتني است. گاه مي‌گفت:«من سرطان دارم.»
با انبوه موهاي پريشان جو گندمي و سبيل پر پشت و ريش نتراشيده‌اش بيشتر از سن واقعي‌اش نشان مي‌داد ولي كافي بود تا كمي از زاد و بوم و تبريزي‌ها و هم ولايتي‌ها، آن هم به زبان تركي و با لهجه آذري برايش بگويند تا خطوط رنج از چهره‌اش ناپديد شود و چشمانش از پشت عينك ذره‌بيني بدرخشد.
طي همين سال‌هاست كه باز علي‌رغم تمام مشكلات موجود، اقدام به انتشار دوره جديد «الفبا» مي‌كند. در تابستان 1362(1983) همه دل‌مشغولي او، انتشار مجله‌ي «الفبا» است.
- «كسي نميداند اين مجله در چه شرايط وحشتناكي منتشر شده است. و من كه زبان نمي‌دانم و حتي متروي پاريس را ياد نگرفته‌ام چه زجري كشيده‌ام كه كاري انجام شود.»
- «... دست تنها هستم، به جان عزيز تو، همه سرشان با فلان جاي‌شان بازي مي‌كند. و من كه وضع چشم‌هايم خوب نيست بايد از اديت و تصحيح و غلط‌گيري تا صفحه‌بندي را خودم انجام بدهم.»
- «... كار چاپ‌خانه پدر مرا درآورده. دست تنها، بي يار و ياور، و بالاخره به سرانجامي رساندمش... مي‌خواهم بقيه كار را به دست گروهي بدهم و يك راست بروم كردستان. در آنجا طبابت بكنم. در پاريس نمي‌توانم هيچ گهي بخورم، نوشتن كه جز چند مداد و تعدادي كاغذ وسايل ديگري نمي‌خواهد. شايد هم توانستم صاف بروم تو دل وطن سوخته. اگر پاي ديوار كاشتند كه كاشتند و اگر نكاشتند كه حداقل زبان فارسي يادم نخواهد رفت.»
در اواخر سال 1362 است كه به علت عارضه قلبي در بيمارستان بستري مي‌شود ولي در هر حال سخت سرگرم كار است.
- «يك عكاس معروف به نام Gilles Peress كتابي دارد منتشر مي‌كند به نام «تلكس» كه تمام جوايز عكاسي سال را درو كرده است و كتاب درباره ايران است و به سه زبان منتشر مي‌شود، متن آن را ناشران امريكايي و فرانسوي به گردن من گذاشته‌اند كه نوشته‌ام و زير چاپ است و كار بدي از آب درنيامده. فعلا مشغول نوشتن چند قصه هستم...»
- «فراوان قصه نوشته‌ام. مشغول تدوين دو كتاب هستم فقط جا ندارم. زندگي ندارم، آرامش ندارم، پول ندارم، تعلق خاطر ندارم، ولي به درك! از درخت خودروي جنگل كه كمتر نيستم. درخت ايستاده مي‌ميرد.»
در آخرين بهار زندگيش، در نوروز 1364 نمايش «اتللو در سرزمين عجايب» به كارگرداني ناصر رحماني نژاد در مزون دولاشيمي پاريس به روي صحنه مي‌آيد. نمايشنامه «اتللو در سرزمين عجايب» در ابتدا هجويه‌اي بود عليه سانسور جمهوري اسلامي، كه مانند بسياري از كارهاي انتقادي - اجتماعي او، يك شبه (براي مراسم بزرگ‌داشتي براي بيژن مفيد پس از درگذشت ناگهاني او در زمستان 1363) نوشته شده بود. «اتللو در سرزمين عجايب»، اين كمدي انتقادي - اجتماعي، چند روزي در ايام نوروز در "تئاتر دو پاريس" بر روي صحنه بود. نمايش را در بهار 1364 به لندن بردند و آن چه شما در ويديويي كه از اين نمايش گرفته شده است مي‌بينيد اجرايي از اين نمايش در لندن است.
- «هر شب و روز يك گوشه خوابيده‌ام، خسته خسته هستم و واقعيت امر اين است كه گرفتار مسئله مهمي نيستم، جز جنگيدن با مرگ.»
- «مدتي را با آقابزرگ علوي خوش گذراندم. 15 روزي پيش من بود. تمام مدت حرف زديم... مقاله‌اي درباره‌اش نوشته‌ام به مناسبت 80 سالگي‌اش، پررويي مي‌كنم و مي‌گويم واقعا خوب از آب درآمد... كتاب ترس و لرز حقير در امريكا به زبان انگليسي چاپ شده، هم Hard Cover (با جلد مقوايي) و هم Paper Back(با جلد كاغذي)... و تازه به چه درد مي‌خورد، محض اطلاع نوشتم... [دارم[ چندين مطلب براي مجلات فرنگ مي‌نويسم. نمي‌دانم اين آب در هاون كوبيدن‌ها اثر دارد يا نه، به هر حال جان مي‌كنم و نمي‌دانم چه خواهد شد.»
- «من نويسنده متوسطي هستم و هيچوقت كار خوب ننوشته‌ام، ممكن است بعضي‌ها با من هم عقيده نباشند ولي مدام، هر شب و روز صدها سوژه مغز مرا پر مي‌كند فعلا شبيه چاه آرتي‌زني هستم كه هنوز به منبع اصلي نرسيده، اميدوارم چنين شود و يك مرتبه موادي بيرون بريزد.»
غافل از اين كه دنيا با كسي نمي‌ماند و مرگ به زودي و ناگاه درآيد. آرزويش اين بود - شايد هم شوخي ميكرد، كه اگر روزي در غربت مرد بر سر مزارش بنوازند و برقصند و بياشامند. همان‌گونه كه خودش دو سال قبل از مرگش همه حاضران بر سر مزار هدايت را خندانده بود و گورستان را به صحنه نمايش تبديل كرده بود. در سخنراني خود، در گورستان پرلاشز، بر سر مزار هدايت (9 اپريل 1983) ميگويد:«هدايت شهامت و شجاعتش تا بدان حد بود كه نقطه پايان زندگيش را عزراييل نه، كه خود گذاشت. و بدان‌سان كه مشت بر سينه زندگي نكبت‌بار آلوده طبقه خويش زد، مشت محكم‌تري نيز بر سينه مرگ اجباري زد. و مردن را به اختيار خويش برگزيد.»
در مراسم به خاكسپاري «يولماز گوني» سينماگر ترك، در پرلاشز، در همان گورستاني كه امروز خودش در آنجا دفن شده است، حضور داشت.
- «مرگ يولماز گوني خيلي مرا اذيت كرد. قرار بود با هم كار كنيم... يولماز از دست رفت. درست در اوج شكوفايي، با سرطان معده.»
غلامحسين ساعدي و يولماز گوني و ماكسيم رودنسون و محمود درويش جزو هيئت امناي موسسه «مطالعات كردي» در پاريس بودند. ميگفت:«راستش را بخواهي از اين دنياي مادرقحبه خلاص شد. دست راستش رو سر آدم‌هاي احمقي چون من!»
آن روز در گورستان، بر سر گور سياه و مرمريني نشسته بود. مي‌خنديد و مي‌گفت:«اين كه قبر نيست، اين ميز كار است، من پيشنهاد مي‌كنم «الفبا» را همين جا مندرج بفرماييم كه ميز صفحه‌بندي هم دارد.»
در نامه‌اي خطاب به دوستي كه سخت نگران اوست مينويسد:«خيالت آسوده، رفيق درب و داغونت اگر طبيعي بميرد خودكار به دست خواهد مرد. اين را باور كن!... مدام قصه مي‌نويسم.»
وقتي داستان اسماعيل را براي دوست جواني تعريف ميكند. (اسماعيل كارگر نانوايي است كه در تبريز زندگي مي‌كند و ساعدي در زماني كه دانشجوي پزشكي بوده، او را مي‌شناخته است. اسماعيل وصيت مي‌كند كه او را با بيلش به خاك بسپارند.) ساعدي اضافه ميكند:«تو هم بايد خودكار منو با من توي گور بگذاري... ولي حالا بيا خودت يك خودكار به دست بگير! من مي‌گم تو بنويس!»
در فكر جلوي دوربين بودن يكي از سناريوهايش است و با تهيه كننده‌اي در آلمان گفتگوهايي دارد. در فكر به روي صحنه آوردن آخرين نمايشنامه‌اش «پرده‌داران آينه افروز» است و براي همين تلاش‌هايي براي گردهمايي گروه تئاتر و گفتگوهاي اوليه انجام مي‌دهد ولي بيماري ديگر تواني برايش باقي نگذاشته است. در ديداري با دوستي قديمي چند بار از مرگ خود، آرزوي مرگ خود سخن به ميان مي‌آورد و به او مي‌گويد:«من دارم با مرگ مبارزه مي‌كنم.» در روزهاي آخر هم، در بستر مرگ، در ميان هذيانات مي‌گويد:«كار اصلي من چيست؟ نويسندگي است؟ - "نه! كار اصلي من مبارزه با مرگ است. من ژورناليست و مقاله‌نويس نيستم، كار اصلي من نويسندگي من تازه شروع مي‌شود. درگيري سياسي تا به حال نگذاشته است كه به اين كار بپردازم. كار اصلي من مبارزه با مرگ است. من نمي‌خواهم بميرم، من مي‌خواهم بمانم و...»
در نامه‌اي به تاريخ مارس 1984 مي‌نويسد:«...آن‌چنان آشفته حال و بي‌حوصله هستم كه حد و حساب ندارد. سطر اول نامه را سه ماه پيش نوشته‌ام و الان به خود اجازه مي‌دهم كه بقيه را ادامه بدهم. هيچ‌كس اين قضيه را باور نمي‌كند. من كه اسهال‌القلم دارم و نوشتن يك نامه اين چنين طول بكشد.»
در آبان ماه سال 1364 (نوامبر سال 1985) بود كه حالش وخيم شد و خون استفراغ كرد. به دنبال اين خون‌ريزي داخلي، به بيمارستان سنت آنتوان پاريس منتقل شد. در بيمارستان، در يكي از آخرين روزها كه شب قبلش را با التهاب گذرانيده بود، دست و پايش را به تخت بسته بودند.
- «بگو دست‌هاي مرا باز كنند، آل احمد و شاملو آمده‌اند و در اتاق بغلي منتظرم هستند، مرا هم ببريد پيش خودتان بشينيم و حرف بزنيم.» همان روز، مسكن به خوردش دادند و ديگر كمتر بيدار شد.
شب آخر، به كمك دستگاه اكسيژن به زور نفس مي‌كشيد. پدرش و همسرش بدري بر بالين او حضور داشتند. هنوز به پنجاه سالگي نرسيده بود. با اين همه، حوالي سحرگاه، ديده از جهان فرو بست.
در سردخانه، زير نور چراغي كم سو، آرام و بي‌خيال خوابيده بود. ملافه سفيدي بدنش را تا گردن مي‌پوشاند. موهاي خاكستري‌اش را روي شانه ريخته بودند. صورت سردش را عرق چسبناكي پوشانده بود. لبخندي آرامش‌بخش به لب داشت و قطره خوني - كه نشانه آخرين خون‌ريزي بود - بر كنج لبش نقش بسته بود. بي‌هيچ ترس و هراسي، با آرامش كامل، عاري از همه دلهره‌ها و سراسيمگي‌هايي كه سرشت‌اش را مي‌ساختند، دور از همه صحنه‌هاي سياست و بازي‌هاي نمايشي آن بر روي سكويي در سردخانه آرميده بود. حالا ديگر زندگي با همه واهمه‌ها و كابوس‌هايش براي هميشه از او گريخته بود. چهره‌اش جوان‌تر مي‌نمود و گويي به چيزي مي‌خنديد طوري‌كه يكي از دوستان آذربايجاني‌اش كه براي آخرين ديدار با ساعدي به سردخانه آمده بود، بي‌اختيار گفته بود:«دارد قصه تنهايي ما را مي‌نويسد و به ريش ما مي‌خندد!»
***
دكتر غلامحسين ساعدي در سحرگاه دوم آذرماه سال 1364 شمسي مطابق با 23 نوامبر 1985 ميلادي، پس از يك خون‌ريزي داخلي در بيمارستان سنت آنتوان پاريس درگذشت و روز جمعه هشتم آذرماه مطابق با 29 نوامبر در قطعه 85 گورستان پرلاشز، در نزديك آرامگاه صادق هدايت به خاك سپرده شد.

***
* اين متن بخشي از كتاب چاپ نشده‌اي‌ست كه زندگي‌نامه و بررسي آثار غلامحسين ساعدي را در برمي‌گيرد. اين فصل براساس گفته‌ها و نوشته‌هاي ساعدي نيز گفته‌ها و مصاحبه‌هاي اطرافيان و آشنايانش تنظيم و تدوين شده است. توضيح اين‌كه درباره ساعدي زياد نوشته‌اند ولي در اينجا فقط به مطالبي كه براي نوشتن اين متن از آنها بهره برده‌ام اكتفا مي‌كنم. و بالاخره اين كه بر اين گمانم كه براساس گفته‌ها و نوشته‌ها همين‌طوري‌ها بوده شايد.
فهرست منابع به ترتيب حروف الفبا:
آرشاك، «ساعدي، دوست من»، چشم‌انداز، شماره 23، تابستان 1383/ 2004، صص 86- 82
اسدي، مينا، «ساعدي انسان و نويسنده‌اي فروت
ن و بي‌ادعا» بازتاب، سال سوم، شماره 6، سوئد: اوپسالا، دسامبر 1999- ژانويه 1992، صص 7- 5 (حاوي تكه‌هايي از نامه‌هاي ساعدي به مينا اسدي در مورد چگونگي تكوين كانون نويسندگان ايران (در تبعيد) به دست‌خط ساعدي)
بابايي خامنه، فريدون، «ساعدي، دانشجوي پزشكي در تبريز (1340- 1334) چند خاطره»، چشم‌انداز، شماره 23، پاريس، 1383/2004، صص 81- 68(چند خاطره از دوران دانشجويي در تبريز و يك خاطره از آخرين ديدار در پاريس به همراه نامه‌اي از ساعدي به تاريخ مارس 1984)
پاكدامن، ناصر، «بر مزار دوست» ماهنامه ميزگرد، دوره دوم، شماره 11، آلمان: كلن، فروردين 1372، ص 28
- پويانفر، اكبر، «چند نكته درباره پسيكوپاتولژي مهاجران ايراني» خبرنامه شماره يكم انجمن پزشكان و دندان پزشكان و داروسازان ايراني در فرانسه، ارديبهشت 1370، صص 6- 3
- رامين، «غلامحسين ساعدي» چشم‌انداز، شماره 2، پاريس، 1366، صص 21- 16
- ساعدي، علي اكبر، گفتگويي با برادرش دكتر علي اكبر ساعدي به تاريخ شهريور ماه 1371 در تهران
- ساعدي، غلامحسين، «رهايي و دگرديسي آواره‌ها»، الفبا، دوره جديد، پاريس، شماره 2، بهار 1362، صص 5- 1
- ساعدي، غلامحسين، «رودررويي با خودكشي فرهنگي»، الفبا دوره جديد، پاريس، شماره 3، تابستان 1362، صص 8 - 1
- ساعدي، غلامحسين «بر مزار هدايت»، الفبا، دوره جديد، پاريس، شماره 6 بهار 136، صص 5- 1
- ساعدي، غلامحسين، «شرح احوال»، الفبا دوره جديد، پاريس، شماره 7، بهار 1364، ص 68
- ساعدي، غلامحسين «داستان اسماعيل»، الفبا دوره جديد، پاريس، شماره 7، بهار 1364، صص 6- 2
- ساعدي، غلامحسين «شرح حال» چشم انداز، شماره 2، 1366، صص 15- 13
- ساعدي، غلامحسين، «سه نامه از غلامحسين ساعدي» ماهنامه كلك، شماره 9، تهران، 1369، ص 116
- ساعدي، غلامحسين «نه نامه به آرشاك» چشم انداز، شماره 23، پاريس، تابستان 1383/2004، صص 99- 87

Monday, August 6, 2007

Watching Executions

تماشای اعدام؛ آن‌چه در روان اتفاق می‌افتد

چند وقتی‌ست خبر و عکس‌های مراسم اعدام در مقابل چشم‌های مردم در سایت‌های خبری و حتا وبلاگ‌ها به وفور دیده می‌شود. موج اخیر اعدام‌ها با ماجرای دستگیری افرادی موسوم به «اراذل و اوباش» شروع شد و روز پنج‌شنبه هم با به دار کشیدن دو نفر، به‌عنوان قاتلان قاضی مقدس، ادامه پیدا کرد.

این اعدام‌ها در برابر چشم مردم انجام می‌شود. چرا مردم برای دیدن مراسم اعدام جمع می‌شوند؟ علل اجتماعی و انگیزه‌های روانی این تجمع چیست؟


فکر می‌کنید اعدام با حضور مردم چه دلیلی دارد و اصلا چه واکنش‌هایی را ایجاد می‌کند؟

فکر می‌کنم مسأله‌ی اعدام‌های علنی و در حضور مردم، از یک طرف مربوط می‌شود به سیاست‌های جمهوری اسلامی، و از طرف دیگر کاربردی که فکر می‌کنند اینها در سطح جامعه می‌تواند داشته باشد. این‌که دلایل این اعدام‌ها به چه برمی‌گردد، و چرا گاهی اوقات استنباط می‌شود که مردم تا حد زیادی از این قضیه استقبال می‌کنند، به این قضیه برمی‌گردد که کلا مسأله‌ی خشونت، وقتی در جامعه‌ای شکل جمعی به خودش می‌گیرد، می‌تواند به دو صورت متفاوت خودش را نشان بدهد:

یک‌بار به شکل همانندسازی افراد با پیکر و روان آن فرد رنجیده و مصیبت کشیده. که خودش یک کارکرد اجتماعی دارد. در فرهنگ اروپایی می‌شود مثلا از پیکر مسیح بر بالای صلیب سخن گفت؛ و در فرهنگ خودمان از قضیه‌ی عاشورا و امام حسین و اینها.

یک شکل دیگر هم مسأله‌ی هدایت رانش‌های ویران‌ساز است به سوی فردی که مصیبت رنج و مصیبت دیگران تلقی می‌شود. در اعدام‌های جمعی بیشتر این حالت دوم است. یعنی این‌که افراد با حضور خودشان در مراسم به مجازات رسیدن شخصی که به‌عنوان مسبب یکسری بدبختی‌های جامعه تلقی می‌شود، نوعی از خشونت‌های درونی‌شان را، که یا در اثر سرخوردگی‌های زندگی اجتماعی پدید آمده یا به خاطر تحمل نابرابری‌ها و ناعدالتی‌ها، تخلیه می‌کنند.

اگر بخواهیم به این سوال پاسخ بدهیم که آیا این مسأله جنبه‌ای فرهنگی دارد یا نه، دو نوع نگاه کاملا متفاوت در روانشناسی در مسأله‌ی خشونت و رابطه‌اش با فرد هست:

یک نگاه هست که معتقد است بعضی از فرهنگ‌ها خشونت را بیش از فرهنگ‌های دیگر ترویج می‌کنند. یعنی برعکس فرهنگ‌هایی‌ هستند که بیشتر صلح‌جویی را تبلیغ می‌کنند.

یک نگاه دیگر هم هست که می‌گوید به‌جای این‌که خشونت جنبه‌ای فرهنگی داشته باشد، یعنی فرهنگ بتواند بروزش را به‌طور جمعی توضیح بدهد، یکسری شرایط خاص اجتماعی و سیاسی‌ست که باعث بروزش می‌شود. در این نگاه دوم، چیزی که خیلی مهم است این است که جای علت و معلول تغییر می‌کند. یعنی به‌جای این‌که فرهنگ عامل خشونت باشد، درست برعکس است.

اگر در جامعه‌ای، به هر دلیلی، یک مدت طولانی خشونت رواج پیدا کند، این خشونت است که می‌تواند یکسری از ساختارهای آن فرهنگ را تغییر بدهد و حتا روی شخصیت افراد آن محیط تأثیر بگذارد. مثلا مطالعاتی که در دهه‌ی شصت و هفتاد بر روی جنگ داخلی لبنان شد، خیلی روشن این را نشان می‌دهد که افراد چطور خودشان را کم‌کم با مسأله‌ی خشونت‌های روزانه تطبیق می‌دهند. وقتی خشونت روزانه باشد، در سطوح مختلف اجتماعی یا به‌خاطر نابرابری‌های اقتصادی یا سیاست‌های سرکوبگرانه‌ی حکومت یا...، افراد جامعه به‌نوعی به خشونت معتاد می‌شوند؛ یعنی خشونت جزیی از زندگی روزانه‌شان می‌شود. وقتی خشونت چنین حالتی پیدا کند و یک نوع عادت بشود که افراد مدام با آن زندگی کنند، به لحاظ روانی سعی می‌کنند پیش‌بینی‌اش بکنند. یعنی همیشه یک نوع تنشی در درون افراد وجود دارد برای مواجه شدن با این خشونت.

اول صحبت‌تان گفتید یکی از مواردی‌ست که حکومت جمهوری اسلامی خواسته اعدام در حضور مردم اعمال شود. یعنی آیا با این سیاست‌گذاری خواسته‌اند خشونت لابه‌لای زندگی مردم برود و مردم به خشونت عادت کنند؟

ببینید! من فکر می‌کنم پارادایم جدیدی که با دولت آقای احمدی‌نژاد به وجود آمده، پارادایمی‌ست که من اسمش را می‌گذارم "امنیت در تضاد با آزادی". در مسأله‌ی اعترافات تلویزیونی، در مسأله‌ی بحران هسته‌ای، در مسأله‌ی امنیت اجتماعی و حجاب و غیره،‌ همه جا حرف از ایجاد امنیت است. حالا یا در سطح بین‌المللی یا در سطح کشور. اما از طرف دیگر، در مقابل مسأله‌ی امنیت، مسأله‌ی آزادی را می‌گذارند. یعنی انگار باید مردم انتخاب کنند. می‌گویند اگر بخواهیم امنیت را برقرار کنیم، تا حد زیادی مجبوریم یکسری آزادی‌ها را حذف کنیم.

از طرف دیگر، مهم‌ترین وسيله‌ی که آنها برای به وجودآوردن امنیت استفاده کرده‌اند، اِعمال خشونت بوده. مسأله‌ این است که چه هدفی دارند از این نمایش بیرونی‌ و جمعی خشونت؟ این است که می‌شود گفت به لحاظ روانی و اجتماعی، به نمایش‌گذاشتن اعدام و شرکت مردم در مراسم اعدام، به لحاظ روانی نوعی همدستی و شراکت بین کارگزاران این اعدام‌ها و تماشاچیان ایجاد می‌کند. و مسأله‌ی مرگ و مسأله‌ی اعدام را امری کاملا پیش‌پاافتاده می‌کند. می‌دانیم که مسأله‌ی مرگ و مواجه‌شدن با آن در درجه‌ی اول امری فردی‌ست و هر کسی در مراحلی از زندگی‌اش به آن فکر می‌کند. ولی وقتی شما به آن شکل جمعی بدهید، وقتی به‌نوعی همه مشارکت کنند، چه با نگاه‌کردن چه با اجراکردن، پیش پا افتاده‌اش می‌کنید؛ یعنی این شرایط را به لحاظ روحی در جامعه ایجاد می‌کنید که اعدام‌های بعدی افراد کمتر شوکه می‌شوند؛ نظر مثبت تماشاچی هم جلب می‌شود.

به‌عنوان روانشناس بگویید اگر یک نفر برای اولین بار مراسم اعدام را ببیند و بعد خیلی راحت صبحش را شب کند، چطور می‌تواند معتاد شود به دیدن چنین صحنه‌هایی در روزهای آینده؟

ببینید! شما وقتی از نزدیک به‌طور روزانه چنین چیزی را ببینید، به هر حال تأثیر مثبت روی روان‌تان نمی‌گذارد!

پس اگر تأثیر مثبت نمی‌گذارد مردم نباید استقبال کنند؟

قاعدتاً. استقبال کردن به این معنا که باهیجان و تایید شرکت کردن. اما حتا به‌عنوان ناظر ساده هم شرکت‌کردن، برای کسی که در محیطی خشونت‌زده زندگی می‌کند، مواجه‌شدن جمعی با خشونت است. یعنی اولا از لحاظ روانی اهمیت خشونت را در ذهنش پایین می‌آورد، ثانیا وقوع خشونتی را که بعدا امکان دارد دوباره پیش بیاید، به تأخیر می‌اندازد. یک نوع تخیله است. یعنی وقتی شما در محیطی زندگی می‌کنید که مدام تحت وقوع خشونت قرار دارید، ذهن‌تان مدام سعی می‌کند وقوعش را پیش‌بینی کند؛ برای این‌که باید در همه‌ی لحظه‌ها در مقابلش آماده باشید. ولی وقتی این مدت طولانی شود، ذهن‌تان برای این‌که این تنش را در درونش کاهش دهد، حتا خواستار خشونت می‌شود. انگار که گاهی اوقات به‌خودمان می‌گوییم: بابا! یک بار پیش بیاید و تمام بشود برود، من خیالم راحت بشود.

چون فکر کردن به آن سخت‌تر است تا این‌که اتفاق بیافتد...

چون فکرکردن به آن، در حقیقت افزایش انتظار است؛ و افزایش تنش درونی‌ست. ولی وقوعش، انگار که آن قضیه پیش آمده و حالا داریم می‌گذرانیم. یعنی فرصت تولید می‌کنیم.

حالا یک صحنه‌ی خیلی ساده‌تر را در نظر بگیریم: وقتی در اتوبانی در تهران، تصادفی اتفاق می افتد، خیلی‌ها می‌روند از نزدیک صحنه را تماشا می‌کنند. گاهی با لذت هم تماشا می‌کنند. آیا این هم به همان عادی شدن خشونت برمی‌گردد؟ به اسباب تفریح شدن خشونت؟

فکر نمی‌کنم واقعا بتوان گفت اسباب تفریح می‌شود. بیشتر از آن که لذت ایجاد کند، برایش یک‌جور جذابیت دارد؛ همزمان که بعضی از تنش‌های درونی را ایجاد می‌کند، تنش‌هایی دیگر را کاهش می‌دهد. در حقیقت، تکرار است که تا حد زیادی باعث کاهش این تنش‌ها می‌شود و آن را عادی می‌کند. همان‌طور که ساکنان شهرهای بزرگ، حداقل از طریق تلویزیون، به مسأله‌ی تصادف‌های خیابانی و جاده‌ای عادت کرده‌اند.

در هر موردی که این قضیه تکرار شود می‌تواند نوعی احساس اعتیاد را باعث شود. مسأله‌ی اعتیاد ذهنی به خشونت یا به هرچیز دیگر، بزرگ‌ترین کارکردش این است که جلو تأثیر آن قضیه را بر ذهن شما می‌گیرد و کاهش می‌دهد تا حد زیادی. یعنی به نوعی شما با رفتن و دیدن صحنه‌ی تصادف، آن ترس اتفاق برای خودتان را کاهش می‌دهید. زیرا همیشه احساس می‌کنید این اتفاق برای دیگران می‌افتد.

در این حد در هر فرهنگی، یک جاذبه‌ای برای آدم‌ها هست. چنین صحنه‌هایی امری‌ست که در همه‌ی جوامع دیده می‌شود. ولی در جامعه‌ی ما، چیزی که می‌شود گفت از همه وحشتناک‌تر است، این است که خشونت اتفاق نیست، تصادف نیست؛ خشونت چیزی‌ست که دقیقا برنامه‌ریزی شده، کارگزاری شده، برایش جا در نظر گرفته شده، افراد از پیش می‌آیند به قصد دیدنش، نه برحسب تصادف که داشته‌اند از آنجا عبور می‌کرده‌اند.

منبع: راديو زمانه

Saturday, June 30, 2007

Nostalgia

دورها
سلام ليلا! ليلا بگويم يا ويدا؟ يا شايد نمي دانم چند اسم ديگر؟ وقتش شده بعد از يک ربع قرن کمي درد دل کنم؟ يادت که حتماً نيست آن پسرک نوسال خجالتي را که چشم از چشمت برنمي داشت وقتي مي‌ديدت. که کسي اگر حواسش بود شايد مي‌گفت عاشقت شده اين يک وجبي. اما اين اسم نداشت. شايد بت بودي برايم، شايد خواهر، شايد خاله، شايد هم همان عشق. دلم مي‌رفت و مي‌آمد وقت ديدنت ليلا. از رفتارت، حرفهايت، لبخند مغرورت و مهرباني تمام نشدنيت. راستي چکارکردي با خودت ليلا؟ مي‌ارزيد به هيچ و پوچ باختن آن همه عشق؟ نگو هيچ و پوچ نبود. کو امروز آن ايمان و آن آرمان و آن سازمان ليلا؟
يادت هست ليلا آن روز مهمانيت که باز هم همان شلوار شش جيب و کتاني چيني و
پيراهن چهار خانه تنت بود و جواب نگاه هاج و واج من را خنديدي که: "چيه؟ لباس عروسيمه ديگه!" و چقدر خوشم نمي‌آمد از آن آقاي موفرفري عينکي سيبيلو که خيال مي‌کرد صاحب دنياست و موقعي که آن دفتر خيلي بزرگ را داشت امضا مي‌کرد هم نمي‌خنديد و وقتي که بود نمي‌فهميدي کمتر نگاهم مي‌کني. يادت هست همه که سربه سرم مي‌گذاشتند واشکم را در مي‌آوردند بغلم مي‌کردي و اخم مي‌کردي که: "نبينم رفيقم را اذيت کنيد!"... اين بود رفاقت رفيق؟ مي‌داني همه عشق يک پسرک هشت ساله را ناگهان گرفتن يعني چه؟ مي‌داني اين همه سال حتي جرات نکردم برايت گريه کنم مبادا باورم شود ديگر نيستي؟ تو که حتي در آن خاک خراب بي‌سنگ و نشان هم جا نگرفتي که آخر نفهميدم لعنت آباد است يا گلزار اسمش. فهميدي چکار کردي با من رفيق؟ 8 سالگي سن خوبي نيست براي معني مرگ رفيق را فهميدن. هنوز آن چند تا عکس رنگي کم‌رنگ را که مي‌بينم مي‌ترسم راست باشد نبودنت.
الان اگر بودي چطور بودي ليلا؟ حتماً بچه‌هايت عروس و داماد شده بودند. چند تا بچه داشتي فکر مي‌کني؟ و آن آقاي عينکي سيبيلوي موفرفري که خيال مي‌کرد صاحب دنيا است هم اگر بود موهايش حتماً سفيد شده بود يا شايد اصلاً ديگر مو نداشت. شايد بالاخره با هم دوست مي‌شديم اصلاً. نمي‌دانم اما چرا تو هيچ وقت پير نمي‌شوي در خواب‌هايم ليلا. همان لبخند ساده مغرور که وقتي رد مي‌شوي موي صاف بلند دم اسبي پشتش تاب مي‌خورد و مي‌افتد روي پيراهن چهار خانه و دور مي‌شوي. هيچ‌وقت هم برنمي‌گردي دوباره نگاه کني. هنوز هم لج‌باز و کله‌شقي لعنتي. دست از اين چريک‌بازي هيچ وقت بر نمي‌داري انگار. بيست و پنچ سال از آن روز که پدر گرفته آمد خانه و به مادر چيزي گفت و مادر جيغ کشيد ليلا و نشست مي‌گذرد رفيق. بيست و پنج سال از سن تو هم بيشتر است. يعني من بالاخره از تو بزرگتر شدم ليلا؟
همه اينجا خوبند ليلا. همه يا پير شده‌اند يا بزرگ. حتي آنها که آن روزها هنوز نيامده بودند هم عروسي مي‌کنند کم کم. آرمان و مرام هنوز چيز خوبي است. اما ويلاي فرانسه هم خوب است. ماشين آخرين مدل هم بد نيست. من اما نه خانه دارم، نه ماشين، نه ... . خيال نکني از چريک بازي‌ها. از بي‌عرضگي و بي‌دست و پايي. راستي! خيلي وقت است عاشق شده‌ام. لباس عروسي‌هايمان دست کمي از شما نداشت وقت امضاي آن دفتر خيلي بزرگ. البته از بي‌پولي و با کلي خجالتِ نداري و کمي لج‌بازي با پدر و مادر. يک پسر دارم. خنده‌ات مي‌گيرد اگر ببيني. عين بچگي‌هاي خودم وراج است. مي‌گفتي بمب انرژي انگار؟ مي‌داني نمي‌گويم کاش بودي و مي‌دانم نمي‌خواهي بگويم کاش نبودم. اما 25 سال است از واژه درگيري همان‌قدر که متنفرم، مي‌ترسم ليلا. رفاقتمان به جاي خود. اما گمان نکنم کار خوبي کرده باشي... راستي سيانور خيلي درد دارد ليلا؟
منبع: اينجا



Friday, June 15, 2007

Tragedy



فاجعه‌ای با نام سنگسار

وقتی‌كه خبری را شنیده‌ای و در گشت‌وگذارهای اینترنتی در می‌یابی كه خبر درست است و می‌نشینی پشت صفحة مانیتور كامپیوترت و تصویری را می‌بینی كه عده‌ای آدم مشتاقانه یك‌دیگر را به كناری می‌رانند و با لگد، سبعیت و خشم گویی به خصم تاریخی خود اهانت می‌كنند...؛ برای خودت به اندیشه فرو می‌روی و پس از دقایقی، ذهنت،‌ اصولت، شخصیتت و تمام داشته و نداشته‌هایت برای توجیه آن‌چه كه اتفاق افتاده پاسخی نمی‌گیرد؛ در حیرت می‌مانی و بغضی گلویت را می‌فشارد... و به ناگاه یاد جملة مسیح می‌اُفتی كه می‌گفت: «كسی كه تا به حال گناهی نكرده است، اولین سنگ را پرتاب كند» و تمام سنگ‌ها از دست كسانی كه می‌خواستند فاحشه‌ای را سنگسار كنند،‌ می‌افتد.

دنیا را تلخ‌تر می‌بینی و تنگ‌تر... و می‌بینی عده‌ای از تكنولوژی موبايل استفاده می‌كنند و تمامی انسانیت (آن‌لحظه موجود) را ثبت می‌كنند و هیچ كاری نمی‌كنند و ... پاسخی باز نمی‌یابی و در می‌مانی و با اندوه چنین جنایتی را می‌بینی.

به حقوق بشر فكر می‌كنی و معنی این‌كه انسان آزاد آفریده شده و حق حیات دارد و انتخاب... و می‌مانی چرا عده‌ای این حق را ارج نمی‌نهند و باز هم در نمی‌یابی... چیزی ندارم بگویم.

این صحنه را چند بار می‌توان دید تا برایت عادی شود. این صحنه را نمی‌توان حتی یك‌بار دید. نمی‌دانم چه بگویم.

در این‌جا مراجعی كه سنگسار را توجیه كرده‌اند، قرار دارد. در ضمن فهرستی از مذاهب دنیا در این‌جا موجود است.


Tuesday, May 29, 2007

War Tragedyٌ







فاجعه جنگ

دختر «ام هيبا»، هنگامي كه در عراق بود، دختري متعهد بود كه حجاب را رعايت مي‌كرد و در درس‌هايش بسيار جدي بود. اين دختر شانزده ساله، هر روز نماز صبح را پيش از رفتن به مدرسه نيز مي‌خواند.
به گزارش سرويس بين‌الملل «بازتاب» به نقل از «نيويورك‌تايمز»، همه اين داستان‌ها پيش از آن بود كه نظاميان، زندگي آنان را در بغداد تهديد كنند و ام‌هيبا و دخترش هيبا، مجبور به مهاجرت به سوريه در بهار سال گذشته شدند. در آنجا آنان شغلي نداشتند و بيماري ديابت پدر پير ام‌هيبا نيز شدت پيدا كرد.
ام‌هيبا از روي ناچاري و در پي توصيه‌هاي يكي از آشنايان عراقي، دخترش را براي كار به يك كلوپ شبانه براي خودفروشي برد.
او مي‌گويد: «ما عراقي‌ها مردم باعزتي بوديم، اما در جنگ همه چيزمان را از دست داديم، حتي شرفمان را».
براي همه كساني كه در دمشق زندگي مي‌كنند، چشم بستن بر خودفروشي پناهندگان عراقي در اين شهر، كار بسيار مشكلي است.
در مركز دمشق، هم مرداني هستند كه تبليغ تجارت خودشان را مي‌نمايند و زن‌هايي كه با لهجه عربي عراقي، مردها را به خوردن يك استكان چاي دعوت مي‌كنند.
شهرت راه دمشق به صيدنايا كه زماني به وجود زايران فراوان مسيحي و مسلمان مشهور بود، هم‌اكنون به فاحشه‌هاي عراقي تغيير يافته است.
بسياري از اين زنان و دختران، كه عده‌اي از آنان نوجوان هستند، جزو پناهندگان اخير عراقي‌اند. شماري از آنان به اين كار مجبور شده و يا فريب خورده‌اند اما بيشتر آنان مي‌گويند كه راه ديگري براي تأمين معاش خود و خانواده‌شان ندارند. اين گروه، يكي از نشانه‌‌هاي آشكار بحران پناهندگان عراق است كه در ماه‌هاي اخير در سوريه به حد انفجار رسيده است.
بنا بر آمار كميسارياي عالي پناهندگان سازمان ملل متحد، هم‌اكنون حدود 2/1 ميليون نفر پناهنده عراقي در سوريه زندگي مي‌كنند.
گزارش سازمان ملل در سال گذشته، نشان داد با توجه به اوضاع اقتصادي نامناسب اين پناهندگان، بيشتر دختران و زنان آنان به شدت نيازمند خودفروشي پنهاني از ديد اقوام و خانواده يا با آگاهي آنان هستند و در مواردي كه خانواده اطلاع دارد، عموما رئيس خانواده، مشتريان را به خانه مي‌‌آورد.
گروه‌هاي حقوق بشري مي‌گويند، با توجه به افزايش خشونت‌ها در عراق، جمعيت پناهندگاني كه بيشتر يك زن رياست آنان را بر عهده دارد و مردشان را در خشونت‌ها از دست داده‌اند، رو به افزايش است.
خواهر «مري كلود نداف»، از اعضاي «پيمان مراقبان خوب» در دمشق كه به پناهندگان عراقي كمك مي‌كند، مي‌گويد: «در يك محله كوچك، حدود 119 خانواده عراقي هستند كه رياست همه آنان را زنان بر عهده دارند. اين زنان كه برخي براي نخستين بار در خارج از خانه كار مي‌كرده، در كشوري زندگي مي‌كنند كه داراي درصد بيكاري بالايي است؛ بنابراين، تنها منبع درآمدشان را خودشان مي‌بينند.
به گفته خواهر مري، مثلا سه خواهر در يك خانه هستند كه هر سه به اين كار مشغولند و درآمد را براي بزرگ كردن بچه‌هايشان بين يكديگر تقسيم مي‌كنند.
بيش از سه سال پس از حمله آمريكا به عراق، فاحشگي عراقي‌ها در سوريه مانند هر خودفروشي ديگري ممنوع بود، اما «ديترون گونتر»، از مقامات دفتر دمشق آژانس پناهندگان سازمان ملل، مي‌گويد: دولت سوريه سرانجام سكوت خود را شكست. او مي‌گويد: «نگراني ما از بابت نوجواناني است كه به اين كار مجبور و يا حتي به سوريه قاچاق مي‌شوند كه در اين مورد مذاكرات ويژه‌اي با دولت سوريه انجام داده‌ايم كه گام بزرگي در اين راستاست».
«مونا اسد» از وكلاي زنان در سوريه مي‌گويد: تنها مشكل اين نيست. مدارس ما نيز لبريز شده، قيمت غذا و حمل‌ونقل افزايش يافته و ساختار لازم براي مبارزه با اين مشكلات وجود ندارد. هيچ اردوگاه يا مركز بهداشتي براي اين زنان وجود ندارد.
ماريا، يكي از زنان عراقي جواني كه در كلوپ‌هاي شبانه كار مي‌كند، مي‌گويد: پس از عراق من سرزميني ندارم و حتي حاضرم چهار دست و پا به كشورم بازگردم.
عده زيادي از زنان و دختران به مشتريانشان پيشنهاد مي‌دهند كه تنها در ازاي دويست دلار، هر جا بخواهند با آنان بروند.
صاحب كلوپ شبانه‌اي كه هيبا در آنجاست مي‌گويد: ما با مردم عراق همدردي مي‌كنيم. هر دختر، دست كم شبي پانصد ليره پيش ما دارد و نسبت به دختراني كه خانواده‌هايشان مشكلات حادتري دارند، بيشتر كمك مي‌كنيم.
ام‌هيبا نيز همدردي و كمك كلوپ‌داران را تأييد مي‌كند.
فاحشه‌هاي ارزان عراقي، سوريه را به مقصد محبوب توريست‌هاي علاقه‌مند به سكس از كشورهاي ثروتمندتر خاورميانه تبديل كرده‌اند و در اين ميان، فاصله زماني شش ساعته دمشق تا مرز عربستان با ماشين، مردان سعودي بسياري را به سوريه كشانده است.
اين در حالي است كه زنان ديگر مليت‌ها نيز مانند روس‌ها و مراكشي‌ها در سوريه كار مي‌كنند.
منبع: بازتاب

Totaliter


شخصيت توتاليتر
منظورمان از «شخصيت اقتدارگرا» چيست؟ معمولاً تضادی به چشم می‌خورد ميان انسانی که می‌خواهد ديگران را تحت سلطه، کنترل و سرکوب قرار دهد و انسان نوع ديگر که تمايل دارد مطيع و فرمانبر و مورد تحقير باشد. گاهی اوقات اگر بخواهيم از اصطلاحات زيباتر استفاده کنيم، از «رهبر» و «پيرو» نيز سخن به ميان می‌آوريم. طبيعتاً هر اندازه هم از بسياری جهات تفاوتی ميان فرمانروايان و فرمانبران وجود داشته باشد، هر دو نوع و يا به عبارت ديگر، هر دو صورت شخصيت اقتدارگرا، در واقعيت پيوند تنگاتنگی با هم دارند.
آنچه که در وهله‌ی نخست و عميقاً در آنها مشترک است، يعنی در واقع آنچه که ذات شخصيت اقتدارگرا را می‌سازد، گونه‌ای ناتوانی است: ناتوانی در اتکاء بر خود و مستقل بودن و يا به عبارت ديگر، ناتوانی در تحمل آزادی.
نقطه‌ی مقابل شخصيت اقتدارگرا، انسان بالغ است: انسانی که نبايد به ديگری بياويزد، چرا که جهان، انسان و اشياء را به گونه‌ای فعال دريافت می‌کند و می‌فهمد. اين به چه معناست؟ کودک هنوز بايد به ديگری بياويزد. در شکم مادر، او از نظر جسمانی با مادر يکی است. پس از زايش، برای ماه‌های زياد و از بعضی جهات سال‌ها، از نظر روانی، بخشی از مادر باقی می‌ماند. او بدون کمک مادری قادر به ادامه‌ی حيات نيست. اما کودک رشد می‌کند و تکامل می‌يابد. او می‌آموزد راه برود، سخن بگويد و خود را بيشتر و بيشتر در جهان جهت‌يابی کند، جهانی که از آن اوست. کودک دارای دو نوع فعاليت است که جزو تجهيزات و امکانات انسان محسوب می‌شود و او می‌تواند آن‌ها را تکامل بخشد: عشق و خرد.
عشق، پيوستگی و يگانگی با جهان، به شرط حفظ استقلال و يکپارچگی خويشتن است. انسانی که مهر می‌ورزد، با جهان پيوسته است؛ او هراس ندارد، چرا که جهان خانه‌ی اوست. او می‌تواند خود را فراموش کند، درست به اين دليل که از خود مطمئن است.
عشق، شناختن جهان در تجربه‌ی حسی است. اما شناخت ديگری نيز وجود دارد: فهميدن در انديشه. چنين فهميدنی، خرد است که از هوش متفاوت می‌باشد. هوش، کاربرد انديشه برای دستيابی به اهداف معين عملی است. هنگامی که شامپانزه موزی را در مقابل قفس می‌بيند و نمی‌تواند آن را با تک‌تک چوبدستی‌هايی که در قفس وجود دارد به دست آورد و به اين منظور چوبدستی‌ها را به هم وصل می‌کند تا به مقصود برسد، از خود هوش نشان می‌دهد. اين هوش حيوان است، همان هوش دست‌آموزکننده‌ای که آن را نزد انسان‌ها فهم می‌ناميم. اما خرد چيز ديگری است. خرد آن‌چنان فعاليت فکری‌اي است که تلاش می‌کند از سطح اشياء به عمق و هسته‌ی آن‌ها نفوذ کند، تا دريابد که واقعاً در ورای اشياء چه چيز نهفته است، چه نيروها و کشش‌هايی هستند که خود قابل رؤيت نيستند و پديدارهای ظاهری را متأثر و متعيّن می‌سازند. هنگامی که انسان از خرد خود استفاده می‌کند، نامطمئن و هراس‌زده نيست. او از طريق خرد، در انديشه‌ی خود با جهان پيوند دارد، همان‌گونه که از طريق عشق، در احساس خود با جهان در پيوند است.
من اين توصيف انسان بالغ، يعنی انسان مهر ورزنده و خردمند را از آن جهت ارائه نمودم، تا روشن‌تر بتوانم به تبيين ذات شخصيت اقتدارگرا بپردازم. شخصيت اقتدارگرا به بلوغ نرسيده است؛ او نه می‌تواند دوست داشته باشد و نه از خرد خود استفاده کند. پيامد آن اين‌است که او عميقاً تنها و مهجور باشد، يعنی هراسی ژرف بر او مستولی است. او بايد به احساس پيوندی دست يابد که برای آن نيازمند عشق و خرد نباشد. و او اين احساس پيوند را در رابطه‌ای هم‌زيستانه (symbiotisch) می‌يابد، در رابطه‌ی خود با ديگران يکی احساس کردن، اما وحدتی نه برپايه‌ی حفظ فرديت خود، که برپايه‌ی ذوب شدن در ديگری به هنگام نابودی يکپارچگی شخصيت خود. شخصيت اقتدارگرا، به انسان ديگری نياز دارد تا در او ذوب شود، چرا که به‌تنهايی قادر به تحمل انزوا و هراس خود نيست.
در اين‌جاست که به مرز مشترک دو صورت مختلف شخصيت اقتدارگرا، يعنی فرمانروا و فرمانبر می‌رسيم. اينک بايد خود را متوجه‌ی بحث در مورد تفاوت‌های ميان اين دو کنيم.
شخصيت اقتدارگرای منفعل، يا اگر بشود گفت، شخصيت خود-آزار (مازوخيستی) که تمايل به مطيع شدن دارد، ولو ناآگاهانه در پی اين هدف است که خود را به بخشی از واحدی بزرگتر تبديل کند و به آويزه و بخش کوچکی هر اندازه خُرد از انسان «بزرگ»، از نهاد «بزرگ»، از ايده‌ی «بزرگ» تبديل گردد. ممکن است اين انسان، نهاد و ايده واقعاً هم با اهميت و يا قدرتمند باشد و شايد هم به‌طور ساده در باور شخص، هيولای بادشده‌ای جلوه کند؛ چيزی که ضروري‌است اينست که اين شخص معتقد باشد که رهبر، حزب، دولت و يا ايده‌ی «او» قدرتمند و برجسته است و اين‌که خود او هنگامی نيرومند و بزرگ است که بخشی از اين «بزرگ» باشد. تناقض در اين شکل شخصيت اقتدارگرای منفعل، در آن است که شخص خود را کوچک می‌کند تا ـ به عنوان بخشی از بزرگ ـ بزرگ باشد. شخص می‌خواهد فرمانبری کند، برای اين‌که ضروری نباشد تصميم بگيرد و مسئوليت بپذيرد. چنين انسان وابسته و خودآزاری، اغلب در اعماق وجود خود هراس و اکثراً به طور ناخودآگاه احساسی از حقارت، ناتوانی و تنهايی دارد. درست به همين دليل به دنبال «رهبر» و قدرت بزرگ است تا از طريق سهيم شدن در آن، در امنيت باشد و بر احساس حقارت خود چيره گردد. او آگاهانه باور دارد که رهبر، حزب، دولت و يا هر چيز ديگر او، به طور عينی معجزه آسا، عادل و پرقدرت است. او ناخودآگاه، ضعف و ناتوانی خود را احساس می‌کند و به رهبر نياز دارد تا بتواند بر اين احساس چيره گردد. اين انسان خودآزار و فرمانبر که از آزادی می‌هراسد و از ترس آن به پرستش بت‌ها پناه می‌برد، انسانی است که نظام‌های اقتدارگرای نازيسم و استالينيسم بر شانه‌های او استوارند.
دشوارتر از شخصيت اقتدارگرای منفعل و خودآزار، فهميدن شخصيت اقتدارگرای فعال و دگرآزار (ساديستی) است. او در نظر هواداران خود مطمئن و قدرتمند جلوه می‌کند، اما درست مانند شخصيت خودآزار، هراس‌زده و مهجور است. در حالي که خودآزار خود را نيرومند احساس می‌کند، چون بخش کوچکی از يک چيز بزرگ است، دگرآزار خود را نيرومند احساس می‌کند، چون ديگران و در صورت امکان بسياری را در خود پذيرا شده و به اصطلاح آنان را بلعيده است. شخصيت اقتدارگرای دگرآزار، همان‌گونه وابسته به فرمانبران خود است که شخصيت اقتدارگرای خودآزار به فرمانروايان. اما اين تصوير فريبنده است. مادامی که رهبر صاحب قدرت است، در نظر خود و ديگران قدرتمند جلوه گر می‌شود. اما ناتوانی و عدم اطمينان ژرف او هنگامی آشکار می‌گردد که قدرت خود را از دست داده باشد، وقتی که ديگر نتواند ديگران را ببلعد و مجبور گردد به خود متکی باشد.
هنگامی که من از دگرآزاری (ساديسم) به مثابه نمود فعال شخصيت اقتدارگرا سخن می‌گويم، بايد چنين چيزی نزد بسياری از خوانندگان شگفتی ايجاد کند، چرا که انسان معمولاً از ساديسم، تمايل به آزاردهی و ايجاد درد را می‌فهمد. اما در واقع، اين امر در ساديسم تعيين‌کننده نيست. اشکال مختلف ساديسم را که می‌توانيم مشاهده کنيم، ريشه در اين رانش دارد که انسان ديگری را کاملاً تحت کنترل قرار دهد؛ او را به آلتی ناتوان در مقابل اراده‌ی ما تبديل کند، اراده‌ای که بايد بر اومسلط گردد و به طور نامحدود و طبق صلاحديد خود، صاحب اختيار او باشد. تحقير و برده کردن انسان ديگر، تنها وسيله‌هايی در خدمت اين هدف‌اند و راديکال‌ترين وسيله اين‌است که قربانی را متحمل زجر کنيم؛ چرا که قدرتی بالاتر از اين وجود ندارد که انسان ديگری را آزار دهيم و وادار به تحمل درد کنيم، بدون اين‌که بتواند از خود دفاع کند.
همانگونه که متذکر شدم، نوع ساديستی، فريب‌دهنده است. او خود را در ظاهر نيرومند نشان می‌دهد، در حالی‌که او نيز نامطمئن و مانند خودآزار (مازوخيست)، به معنای عميقاً انسانی ضعيف است. او به فرمانبران خود به همان اندازه نيازمند است که آنان به او؛ تنها تفاوت در اين پندار باطل نهفته است که فرمانروای وابستگان و پيروان، مستقل است. اما در واقع اين دو نيازمند و مکمل يکديگرند.
اين واقعيت که هر دو صورت شخصيت اقتدارگرا، به يک واقعيت مشترک، يعنی تمايل همزيستانه باز می‌گردند، برای ما فهم‌پذير می‌کند که چرا انسان در بسياری از شخصيت‌های اقتدارگرا، هم با اجزای ساديستی و هم مازوخيستی روبرو می‌گردد؛ زيرا معمولاً فقط مصداق‌ها متفاوتند. همه‌ی ما جبّار خانگی را می‌شناسيم که با همسر و فرزندان رفتاری ساديستی دارد، اما در اداره و مقابل رييس خود، کارمندی مطيع است. يا اگر بخواهيم نمونه‌ی شناخته‌شده‌تری را برگزينيم، می‌توانيم هيتلر را در نظر بگيريم. او مفتون اين احساس درونی بود که بر همه، يعنی مردم آلمان و سرانجام جهان فرمانروايی کند و آنان را به آلت ناتوان اراده‌ی خود تبديل سازد. و درست همين انسان، عميقاً وابسته بود؛ وابسته‌ی تشويق توده‌ها، وابسته‌ی تأييد و تحسين مشاوران خود و وابسته‌ی آن چيزی که خود قدرت بالاتر طبيعت، تاريخ و سرنوشت می‌ناميد. او از فرمول‌بندي‌های شبه‌مذهبی استفاده می‌کرد تا اين ايده‌ها را به زبان آورد، برای مثال هنگامی که می‌گفت: «آسمان از مردم برتر است، چرا که خوشبختانه مردم را می‌توان فريفت ولی آسمان را نه». اما قدرتی که هيتلر را بيش از تاريخ، خدا و سرنوشت تحت تأثير قرار می‌داد، طبيعت است. بر خلاف گرايش چهارصد سال گذشته برای تسلط بر طبيعت، هيتلر تأکيد می‌ورزيد که انسان می‌تواند بر انسان تسلط يابد، اما هرگز نمی‌تواند و نبايد بر طبيعت مسلط گردد. ما در هيتلر، امتزاج خاص گرايش‌های ساديستی و مازوخيستی شخصيت اقتدارگرا را می‌يابيم: طبيعت قدرت بزرگی است که بايد مطيع آن باشيم، اما موجودات زنده به وجود آمده‌اند تا تحت سيطره‌ی ما باشند.
اما ما نمی‌توانيم موضوع شخصيت اقتدارگرا را به پايان بريم، بدون اين‌که درباره‌ی مسأله‌ای که سرچشمه‌ی انبوهی از سوء دريافت‌هاست، سخن گفته باشيم. اگر به رسميت شناختن اقتدار، مازوخيسم و اِعمال اقتدار، ساديسم معنی می‌دهد، آيا اين به اين معناست که همه‌ی مراجع اقتدار دارای مضمونی آسيب‌شناسانه (pathologisch) هستند؟ چنين پرسشی، تفاوتی مهم را ناديده می‌گيرد و آن تفاوت ميان اقتدار خردگرا و اقتدار خردگريز است. اقتدار خردگرايانه، پذيرش اقتدار برپايه‌ی ارزيابی سنجشگرانه‌ی صلاحيت و شايستگی است. وقتی دانش‌آموزی اقتدار آموزگار را مبنی بر اينکه بيشتر از او می‌داند می‌پذيرد، اين به معنای ارزيابی عاقلانه‌ای از شايستگی اوست. درست همانند آن‌که من به عنوان مسافر يک کشتی، اقتدار ناخدای آن را می‌پذيرم که در صورت بروز خطر، دستورات درست و ضروری را صادر خواهد کرد. اقتدار خردگرايانه بر پايه‌ی از کار افتادن خرد و نقد من استوار نيست، بلکه آن دو را پيش شرط می‌انگارد. اين رويکردی نيست که مرا کوچک و مرجع اقتدار را بزرگ کند، بلکه اجازه می‌دهد اقتدار برتری يابد، در آنجا و تا زمانی که شايستگی آن را دارد.
اقتدار خردگريز، از چنين چيزی به طور بنيادين متفاوت است. او متکی بر انقياد احساسی شخص من نسبت به انسانی ديگر است: من بر اين باورم که او حق دارد، نه به اين دليل که او به طور عينی دارای شايستگی است و يا اين‌که من از روی عقل شايستگی او را می‌پذيرم. در رابطه با اقتدار خردگريز، انقيادی مازوخيستی وجود دارد، به اين صورت که من خود را کوچک و اقتدار را بزرگ می‌کنم. من بايد او را بزرگ کنم تا به عنوان جزيی از او، خود نيز بتوانم بزرگ باشم. اقتدار خردگرا دارای اين تمايل است که خود را تعالی بخشد، چرا که من هر چه بيشتر درک کنم و بياموزم، فاصله‌ی خود را با مرجع اقتدار کم‌تر می‌کنم. اقتدار خردگريز دارای اين تمايل است که خود را پست‌تر و زمان وابستگی خود را طولانی‌تر کند. من هر چقدر طولانی‌تر و بيشتر وابسته باشم، ضعيف‌تر می‌شوم و اين ضرورت افزايش می‌يابد که به مرجع اقتدار بياويزم و مطيع او باشم.
بزرگ‌ترين جنبش‌های ديکتاتوری عصر ما، برپايه‌ی اقتدار خردگريز استوار بوده (و هستند). تخته پرش آن‌ها، احساس ضعف فرد مطيع، هراس او و تحسينش برای «رهبر» بوده است. اما تمام فرهنگ‌های بزرگ و بارآور، بر بنيان وجود اقتدار خردگرا استوار بوده‌اند: بر شانه‌ی انسان‌هايی که لايق بوده‌اند وظايفی را که به آنان محول شده، از نظر معنوی و اجتماعی به انجام رسانند و از اين رو نيازی نداشته‌اند، به شيفتگی خردگريزانه‌ی ديگران متوسل شوند.
اما پيش از آن‌که اين بحث را به پايان برم، مايلم تأکيد کنم که هدف انسان بايد اين باشد که به مرجع اقتدار خود تبديل گردد؛ يعنی اين‌که در مسائل اخلاقی دارای وجدان، در مسائل فکری دارای اعتقاد و در مسائل احساسی دارای صداقت باشد. اما انسان تنها زمانی می‌تواند صاحب اين اقتدار درونی گردد که به اندازه‌ی کافی بالغ باشد تا جهان را با خرد و عشق دريابد. رشد دادن اين ويژگي‌ها، شالوده‌ی اقتدار شخصی و از طريق آن، بنيانی برای دمکراسی سياسی است.
به‌نقل از:
Erich Fromm, Die autoritäre Persönlichkeit, in: Argumente gegen den Hass, Bd. ۲, Ausgewählt von: Klaus Ahlheim, Bardo Heger, Thomas Kuchinke, Bonn ۱۹۹۳

منبع اينترنت: http://rasaneh-khabari.com/?p=705

Tuesday, May 1, 2007

International













امروز اول ماه مي، روز جهاني كارگر است. از اين ديدگاه كه وضعيت كنوني كارگران جهان چگونه است و با توجه به تحولات تكنولوژيكي عظيمي كه در اين جهان در حال وقوع است، چه جايگاهي را به‌خود اختصاص مي‌دهند، چشم‌انداز طبقه كارگر در عصر جهاني‌شدن چيست، سمت‌وسوي آن كدام است، تشكل‌هاي كارگري (چه از لحاظ سياسي و چه از لحاظ صنفي و سنديكايي) چه جايگاهي نزد طبقه كارگر دارند و غيره و غيره بحثي است كه حوزه‌اي وسيع‌تر و فارغ از گرايش‌هاي نوستالژيك مي‌طلبد و مي‌بايد با توجه به عصر كنوني آن را سنجيد و محك زد.
اما اين‌روز در تاريخ طبقه كارگر جايگاهي ويژه دارد. در روزگار كمون پاريس يوجين پوتيه ترانه‌اي را سرود كه ورد لب تمامي كارگران جهاني شد. به‌ويژه آناني كه در درون حزبي سياسي تشكل مي‌يافتند. به‌همين مناسبت راديو زمانه به تاريخ سرود انترناسيونال پرداخته كه كمابيش تازگي دارد. در زير متن مربوطه را مشاهده مي‌نماييد.

گفته می‌شود تا امروز و در عصر ما دو ترانه ـ سرود وجود دارد که بیش از هر آهنگ و سرود دیگری در جهان خوانده و شنیده شده. اول آن بخش از سمفونی شماره 9 بتهوون است که سروده‌ای از «شیلر» شاعر آلمانی به نام «انسان‌ها» به صورت آواز جمعی یا کر می‌خوانند، و دوم سرود «انترناسیونال» است که با روز جهانی کارگر در اولین روز ماه می عجین شده.
این سرود به بیشتر زبان‌های دنیا ترجمه شده. نکتۀ قابل توجه‌ای که در برگردان این سروده وجود دارد این است که در تمامی ترجمه‌ها نه تنها معانی جمله‌های به کار رفته در آن همسان و با هم یکی‌ست، بلکه مفاهیم در قالب سیلاب‌های سرود هم‌خوان و بر یک قرار هستند. به این معنا که اگر گروهی متشکل از چندین نفر با چند زبان مختلف این سرود را همزمان با هم، ولی به زبان رسمی خودشان به شکل کر بخوانند، برای کسی که می‌شنود اجرایی یک‌دست و واحد جلوه خواهد کرد. اما راستی این سرود در اصل به چه زبانی
سروده شده است؟ مناسبت آن چه بوده و خالق آن کیست؟ گرچه امروزه به دلیل توسعۀ ماشینی و مکانیزه شدن کارخانجات تولیدی و صنتعی، رشد نرخ بیکاری در جهان چنان افزایش یافته که دیگر شعار اصلی روز جهانی کارگر، یعنی «کارگران جهان متحد شوید!» کم‌رنگ می‌نماید، ولی به حرمت خون‌های گرمی که صرف زمزمۀ این سرود کارگری به خاک ریخته شده، و یاد آنهایی که جرم به سیاه‌چال کشیدن و زندان نشستن‌شان فقط خواندن این سرود بوده و هست، مختصری در معرفی و تاریخچۀ «سرود انترناسیول» و کمی هم در سابقۀ «روز جهانی کارگر» را اینجا می‌آوریم.


«سرود انترسیونال» در اصل به زبان فرانسه و توسط «اوژن پوتیه» [Eugén Pottier] سروده شده. . او در خانواده‌ای فقیر تولد یافت و تمام عمر خود را در فقر گذراند. شغل نخست او کارگر بسته‌بند، و بعدها به‌عنوان قالب‌ریز امرار معاش می‌کرد.
در روزهای تشکیل کمون پاریس در سال 1871 میلادی «اوژن پوتیه» به
عضویت کمون انتخاب شد، ولی بعد از یورش پلیس فرانسه در 18 مارش آن سال و سقوط کمون، «پوتیه» مجبور شد به تبعید اول به انگستان و از آنجا به آمریکا برود. شعر مشهور «انترناسیونال» را او در ژوئن سال 1871میلادی و در فردای شکست خونین ماه مه آن سال سرود. «پوتیه» در سال 1880 میلادی به فرانسه بازگشت. نخستین دفتر اشعار او در سال 1884، و دومین جلد آن تحت عنوان «ترانه‌های انقلابی» در سال 1887 به‌چاپ رسید. او سه سال بعد از چاپ این دفتر، در هشتم نوامبر سال 1887 در فقر و تنگدستی در پاریس درگذشت. «پواتیه» در گورستان پرلاشز، و در محل دفن کمونارهای اعدامی به‌خاک سپرده شد. در ماه ژوئن سال 1888 میلادی، شش ماه بعد از مرگ «اوژن پوتیه» سرایندۀ این شعر، «پی‌یر دوژیته» [Pierre Degeyer] که او نیز کارگر بود، با دستگاه ارگ بسیار ساده‌ای که در خانه داشت ریتم و آهنگی بر این شعر گذاشت که «سرود انترناسیونال» نام گرفت. از ویژگی‌های این آهنگ و سرود یکی هم آن است که برای اجرای آن نیازی به حضور نوازندگان و نواختن آلات و ادوات موسیقی نیست و همگان و ترجیحا در شکل گروهی آن می‌توانند این سرود را بخوانند. ماه بعد از خلق آهنگ این سرود، در ژوئیه سال 1888 میلادی در یک گردهمایی از سوی روزنامه‌فروشان شهر «لیل» در فرانسه، نخسین اجرای کر «سرود انترناسیونال» به رهبری «پی‌یر دوژیته» انجام و از آن پس، سرود پرولتاریا و کارگران همۀ کشورها شد.

«سرود انترناسیونال» به تمامی زبان‌های اروپایی و غیر اروپایی ترجمه شده. شعر این سرود به زبان فارسی توسط «ابوالقاسم لاهوتی» ترجمه شد. اجرایی که از این سرود به زبان فارسی موجود است، بر مبنای ترجمه‌ای است که «ابوالقاسم لاهوتی» انجام داده.
برخیز، ای داغ لعنت‌خورده،
دنیای فقر و بندگی!
جوشیده خاطر ما را برده
به جنگ مرگ و زندگی.
باید ار ریشه براندازیم
کهنه جهان جور و بند،
آنگه نوین جهانی سازیم،
هیچ‌بودگان هر جیز گردند. روز قطعی جدال است،
آخرین رزم ما.
انترناسیونال است
نجات انسانها. بر ما نبخشد فتح و شادی
خدا، نه شاه، نه قهرمان.
با دست خود گیریم آزادی
در پیکارهای بی‌امان.
تا ظلم را از عالم بروبیم،
نعمت خود آریم به‌دست،
دمیم آتش را و بکوبیم
تا وقتی که آهن گرم است. روز قطعی جدال است،
آخرین رزم ما.
انترناسیونال است
نجات انسانها. تنها ما تودۀ جهانی،
اردوی بی‌شمار کار،
داریم حقوق جهانبانی،
نه که خونخواران غدار.
غرد وقتی رعد مرگ‌آور
بر رهزنان و دژخیمان،
در ابن عالم بر ما سراسر
تابد خورشید نورافشان. روز قطعی جدال است،
آخرین رزم ما.
انترناسیونال است
نجات انسانها. [دیوان ابوالقاسم لاهوتی، ادارۀ نشریات به زبان‌های خارجی مسکو، تاریخ انتشار 1975/1/15، صفحۀ 413 تا 415]

از شعر «انترناسیونال» ترجمۀ دیگری هم از «احمد شاملو» هست که در شماره 33 «کتاب جمعه» [ویژه‌نامۀ روز اول ماه مه]، به تاریخ 11 اردیبهشت ماه سال 1359 خورشیدی به چاپ رسیده. برگردان «شاملو» از متن فرانسه این سروده انجام شده است.
برخیزید، دوزخیان زمین!
برخیزید، زنجیریان گرسنگی!
عقل از دهانۀ آتشفشان خویش تندر وار می‌غرد
اینک! فورانِ نهائی‌ست این.
بساط گذشته بروبیم،
به‌پا خیزید! خیل بردگان، به‌پا خیزید!
جهان از بنیاد دیگرگون می‌شود
هیچیم کنون، «همه» گردیم!
نبرد نهائی‌ست این. به‌هم گرد آئیم
و فردا «بین‌الملل»
طریق بشری خواهد شد.
رهانندۀ برتری در کار نیست،
نه آسمان، نه قیصر، نه خطیب.
خود به رهائی خویش برخیزیم، ای تولید گران!
رستگاری مشترک را برپا داریم!
تا راهزن، آنچه را که ربوده رها کند،
تا روح از بند رهائی یابد،
خود به کورۀ خویش بردمیم
و آهن را گرماگرم بکوبیم!
نبرد نهائی‌ست این.
به‌هم گرد آئیم
و فردا «بین‌الملل»
طریق بشری خواهد شد.
کارگران، برزگران
فرقۀ عظیم زحمتکشانیم ما

جهان جز از آن آدمیان نیست
مسکن بی‌مصرفان جای دیگری است.
تا کی از شیرۀ جان ما بنوشند؟
اما، امروز و فردا،
چندان که غرابان و کرکسان نابود شوند
آفتاب، جاودانه خواهد درخشید.
نبرد نهائی‌ست این.
طریق بشری خواهد شد.

منبع از راديو زمانه

همچنين براي پياده‌سازي سرود انترناسيونال مي‌توانيد به منابع زير مراجعه نماييد.
منبع به زبان فارسي
منبع به زبان انگليسي