دست‌نوشتگي

Wednesday, April 11, 2007

Conceptual Incoherence of Populism

















تناقضات مفهومي پوپوليسم
در دوراني به‌سر مي‌بريم كه عوام‌گرايي وجه بارز آن محسوب مي‌شود. هرچند پاره‌اي نشانه‌ها حكايت از آن دارد كه دوران اين نگرش مخرب همچنان تا چند سال آينده گريبان‌گيرمان خواهد بود، اما آن‌چه كه مسلم است اين است كه پاينده نخواهد بود. مقاله‌ي زير كه از سايت رخداد تهيه شده است و با قلم اسلاوي ژيژك نگارش يافته بر برخي از تناقضات دروني اين نگرش مي‌پردازد.

تناقضات مفهومی پوپوليسم

نویسنده: اسلاوی ژيژک

مترجم: عباس ارض‌پيما

تاریخ: 15 فروردين 1386

متن زير ترجمه بخش نخست مقاله اسلاوی ژيژک،Against the Populist Temptation ، در نقد کتاب ارنستو لاکلائو، On Populist Reason, 2005 است. بخش دوم مقاله ژيژک و پاسخ لاکلائو در آينده منتشر خواهد شد.

پاسخ منفي فرانسوي‌ها و آلماني‏‌ها به طرح قانون اساسي اروپا بي‌شک نمونه‌اي است از آن چه در تئوري فرانسوي دالّ شناور خوانده مي‌شود: يک نه از سوي معاني مغشوش، ناسازگار، ناشي از عللي چندگانه؛ صندوقي از هم‌بودي‌ها، دفاع از حقوق کارگران و نژادپرستي، واکنش کور و هراسان به تهديد عيني دگرگوني و اميدهاي مبهم يوتوپيايي، همه در کنار يکديگر. به ما گفته مي‌شود اين نه، در حقيقت، نفي بسياري از چيزهاست: نئوليبراليسم آنگولاساکسون، شيراک و دولت کنوني فرانسه، هجوم کارگران مهاجر لهستاني که سبب کاهش دستمزد کارگران فرانسوي مي‌شوند، و.... نزاع واقعي اکنون در جريان است: ستيز بر سر معناي نه، چه کسي آن را تصاحب خواهد کرد؟ چه کسي ـ اگر کسي باشد ـ آن را به بينش سياسي متفاوت و منسجمي تبديل خواهد کرد؟

اگر خوانش مسلطي از اين نه وجود داشته باشد، همانا دگرگشتي نو بر شعار قديمي کلينتون است، " اين اقتصاد است، احمق!". از قرار معلوم نه پاسخي بود به رکود اقتصادي اروپا، با توجه به موانع اقتصادي جديدي که بر سر راهش ظاهر مي‌شدند، و رخوت اقتصادي، اجتماعي، سياسي و ايدئولوژيکي آن، اما يک پاسخ به‌نحوی متناقض‌ْ نامناسب، واکنشي که درست رخوت و بي‌کنشي اروپاييان ممتاز را نمايندگي مي‌کرد، کساني که خواستار امتيازات دولت رفاه پيشين بودند، واکنش اروپاي کهن در نتيجه ترس از تغيير حقيقي، امتناع از پذيرش عدم‌قطعيت‌هاي آرمان‌شهرِ مدرنيزاسيونِ جهان‌گير.[1] جاي شگفتي نيست که عکس العمل اروپاي رسمي به اشتياقات خطرناک، ضد خردگرايانه، نژادگرايانه و انزواطلبي که پشتيبان نه بودند تقريبا سراسيمه بود، نه اي که رد تنگ‌نظرانۀ فضاي باز و چندفرهنگ‌گرايي ليبرال شمرده مي‌شود. شنيدن شکايت از رشد بي‌علاقگي در ميان راي‌دهندگان و کاهش مشارکت سياسي مردم ديگر بدل به عادت شده است. ليبرال‏‌هاي نگران مدام از نياز به تحرک مردم درمقام پيشگامان جامعۀ مدني سخن مي‌گويند تا آنان را بيشتر جذب پروسه‏‌هاي سياسي کنند. اگرچه هرگاه مردم از خواب راحت فارغ از سياست خود بر مي‌خيزند، بنا بر قاعده، تحت لواي شورشي پوپوليستي و دست‌راستي جاي مي‌گيرند. پس تعجبي ندارد که اکنون بسياري از ليبرال‌هاي تکنوکراتِ روشن‌بين در شگفت اند که چه بسا آن سستي و سياست‌گريزي نعمتي پنهان و در لفاف باشد.

بايد در نظر داشت که حتي آن عناصري که به عنوان نژادگرايي ناب دست‌راستي ظاهر‏ مي‌‏شوند، چگونه در عمل مکان اعتراضات کارگري را غصب‏ مي‌‏کنند. البته که تقاضاي توقف مهاجرت کارگران خارجي که تهديدي براي اشتغال ما محسوب‏ مي‌‏شوند، مصداق نژادگرايي است؛ با اين وجود بايد به اين واقعيت ساده توجه کرد که هجوم کارگران مهاجر از کشورهاي کمونيستي سابق نتيجه تسامحي برآمده از چند‌فرهنگ‌گرايي نبوده و در واقع بخشي از استراتژي سرمايه براي تحت کنترل نگاه داشتن خواسته‏‌هاي کارگران است. به همين دليل در آمريکا بوش نسبت به دموکرات‏‌هايي که گرفتار فشار‏‌هاي اتحاديه‏‌هاي صنفي هستند، براي قانوني کردن وضعيت مهاجرين غيرقانوني مکزيکي فعاليت بيشتري مي‌کند. بنابراين امروزه، به گونه‌اي طنزآميز، پوپوليسم نژادگراي راست به بهترين شکل اثبات‏ مي‌‏کند که تضاد طبقاتي نه تنها منسوخ نشده بلکه همچنان صادق است. درسي که چپ بايد بياموزد اين است که از خطايي متقارن با رازگونگي/ جايگزيني نژادگرايانۀ پوپوليستي در نفرت به خارجي احتراز کرده و خشک و تر را با هم نسوزاند، همچنين نبايد به نمايندگي از فضاي باز تکثر فرهنگي کاملا در مقابل پوپوليسم نژادگرا و ضدمهاجر بايستد و محتواي طبقاتيِ جابجاشدۀ آن را محو کند. امر خيرخواهانه آن گونه که مدعي آن است، اصرار محض بر فضاي باز مبتني بر تکثر فرهنگي، خائنانه‌ترين شکل بروز تضاد طبقاتي ضدکارگري است.

در اين مورد، واکنش سياست مداران اصلی آلمان به تاسيس حزب چپ(linkspartei) جديد براي انتخابات 2005 نمونه‌اي تيپيک است، ائتلافی از حزب چپ آلمان شرقي و دگرانديشان چپ حزب سوسيال دموکرات (SPD). يوشکا فيشر هنگامي که اسکار لافونتين را يک هايدر آلماني لقب داد (چون لافونتين به ورود نيروی کار ارزان از اروپاي شرقي که حقوق کارگران آلماني را کاهش‏ مي‌‏داد معترض بود) به يکي از پايين‌ترين سطوح حرفه‌اي اش نزول کرد. واکنش آشفته و اغراق آميز دستگاه سياسي (و حتي فرهنگي)، هنگامي که لافونتين به کارگران خارجي اشاره کرد و يا هنگامي که منشي حزب سوسيال دموکرات دلالان مالي را ملخ خطاب نمود، نشانه‏‌اي ‏از بيماري بود، گويي ما شاهد احياي تمام‌عيار نئونازيسم هستيم. فقدان کامل بينش سياسي و از بين رفتن توانايي تفکيک چپ و راست، به خودي خود آشکارگر سراسيمگي سياسي است. مردود بودن و طرد پرورش هر گونه انديشه‏‌اي ‏بيرون از مختصات پساسياسي تثبيت شده به نام عوامفريبي پوپوليستي، تا اين لحظه قطعي ترين گواه بر زيست ما تحت يک ممنوعيت انديشه(denkverbot) نوين بوده است. (تراژدي، حضور حزب چپ به مثابه حزب معترض نابي است که در عمل هيچ برنامه جامع قرين موفقيتی ندارد).

بدين گونه نه ی فرانسوي ـ آلماني آخرين ماجرا در داستان پوپوليسم را به ما عرضه‏ مي‌‏کند. براي نخبگان ليبرال ـ تکنوکرات پوپوليسم ذاتا شکل ابتدايي بروز فاشيسم است، مرگ خرد سياسي، شورشي در لواي شهوت کور يوتوپيايي. ساده ترين پاسخ به اين بدگمانی اين است که ادعا کنيم پوپوليسم ذاتا خنثي است: نوعي مکانيسم يا ابزار (dispositif) استعلايي ـ صوري که‏ مي‌‏تواند در منازعات سياسي متفاوت ادغام شود. اين مطلب به روشني توسط ارنستو لاکلائو تشريح شده است.[2]

به عقيده لاکلائو، در نمونه‏‌اي ‏ظريف از خود ارجاعي، منطق همبندي (articulation) هژمونيک در مورد تقابل مفهومي ميان پوپوليسم و سياست نيز به کار‏ مي‌‏رود: پوپوليسم objet a لاکاني سياست است، شکلي ويژه که نشانۀ بُعدِ کلی امر سياسي بوده و از اين رو ساده‌ترين راه را براي فهم آن در اختيارمان‏ می‌‏نهد. هگل اصطلاحي براي تداخل امر کلی با بخشی از محتواي ويژه‌اش ابداع کرد: تعیّن متقابل(gegensätzliche Bestimmung)، نقطه‏‌اي ‏که کليت در بطن يکی از اجزايش، با خود روبرو‏ مي‌‏شود. پوپوليسم نه نوع ويژه‌ای از جنبش سياسي بلکه ناب ترين شکل امر سياسي است، تورم فضاي اجتماعي تا آن جا که هر محتواي سياسي اي را تحت تاثير قرار‏ مي‌‏دهد. اجزاي آن به گونه اي نابْ صوري، استعلايي و غير وجودي (ontic) هستند؛ پوپوليسم هنگامي رخ‏ مي‌‏دهد که مجموعه اي از خواسته‏‌هاي دموکراتيک ويژه (امنيت اجتماعي، بهداشت، خدمات، ماليات‏‌هاي کمتر، صلح و...) زنجيروار در مجموعه اي از هم‌ارزي‏‌ها تنيده‏ مي‌‏شوند، زنجيری که مردم را به مثابه سوژه سياسي جمعي توليد‏ مي‌‏کند. مشخصۀ پوپوليسم نه محتواي وجودي خواسته‏‌ها بل اين واقعيت صوري محض است که، مردم از ميان حلقه‏‌هاي اتصال شان به مثابه سوژه سياسي ظاهر می‌گردد، و همه تضادهاي جزئي گوناگون و همستيزي‏‌ها در هيات تعارض آنتاگونيستي کلي و همه جانبه ميان ما (مردم) و آنها پديدار‏ مي‌‏شود. و باز، محتواي ما و آنها نيز از پيش نگاشته و مقرر نبوده و دقيقا همچون قماری است در مبارزه براي هژمونی؛ حتي عناصر ايدئولوژيکي مانند نژادگرايي وحشيانه و يهود ستيزي نيز‏ مي‌‏توانند، برای ساخته شدن آنها، همبسته مجموعه‌اي پوپوليستي از هم‌ارزيها شوند.

اکنون روشن است که چرا لاکلائو پوپوليسم را به مبارزه طبقاتي ترجيح‏ مي‌‏دهد: پوپوليسم ماتريسي خنثي و استعلايي از مبارزه اي گشوده ايجاد‏ مي‌‏کند که درونمايه آن توسط ستيزي احتمالي براي کسب هژموني معين‏ مي‌‏شود، در حالی که مبارزه طبقاتي وجود يک گروه اجتماعي خاص (طبقه کارگر) را به عنوان عامل سياسي ممتاز پيش فرض قرار‏ مي‌‏دهد؛ اين امتياز خود محصول مبارزه هژمونيک نبوده و بر موقعيت اجتماعي عيني طبقه کارگر استوار است، مبارزه سياسي ـ ايدئولوژيک بدين طريق در نهايت نسبت به فرايندهاي اجتماعي عيني، قدرت‏‌ها و تضاد‏‌ها شان، به پديده‏‌اي ‏ثانوي تقليل‏ مي‌‏يابد. در مقابل، نزد لاکلائو واقعيت ارتقای يک گونه خاص از مبارزه به معادلي براي همه گونه‏‌هاي ستيز، نه واقعيتي از پيش معلوم، بلکه خود نتيجه مبارزه سياسي احتمالي براي هژموني است. در يک منظومه اين مبارزه‏ مي‌‏تواند نبرد طبقاتي باشد، در منظومه اي ديگر جنگ ميهني بر ضد استعمار، و حتي در منظومه اي ديگر مبارزه آنارشيستي براي تسامح فرهنگي. هيچ ايجاب درون‌ذاتي در يک مبارزه خاص وجود ندارد که پيشاپيش نقشی هژمونيک، به مثابه معادلي عمومي براي تمامي اشکال نزاع، را بدان عطا کند. بنابراين مبارزه براي هژموني هم فاصله‏‌اي ‏کاهش‌ناپذير ميان صورت کلی و تکثر درونمايه‏‌هاي جزئي، و هم وجود پروسه احتمالي را ، که به وسيله آن يکی از اين درونمايه‏‌ها به تجسمي فوري از بعد کلی تغيير ماهيت‏ مي‌‏دهد، پيش فرض قرار‏ می‌‏دهد؛ مثلا (طبق مثال خود لاکلائو) در لهستان دهه 1980 خواسته‏‌هاي Solidarnosc [جنبش همبستگی] به تجسمي از رد رژيم کمونيستي توسط عموم مردم بدل شد، بنابراين تمامي آن مواضع متفاوت ضد کمونيستي (از موضع ناسيوناليسم محافظه کار، ليبرال دموکراسي، دگرانديشي فرهنگي تا موضع کارگران چپ) خود را در دل دال تهيِ همبستگی بازشناخته و تصديق کردند.

بدين گونه لاکلائو موضع اش را هم از تدريج گرايي (که با تقليل بعد امر سياسي، آنچه باقي‏ مي‌‏گذارد درک مرحله به مرحله تقاضاهاي دموکراتيک جزئي در فضاي اجتماعي مبتني بر ناهمساني است) متمايز‏ مي‌‏کند و هم از ايده مقابل آن يعنی انقلاب همه جانبه، که سبب ايجاد اجتماعي کاملا يگانه با خود‏ مي‌‏شود. در هر دوي اين سويه‏‌ها مبارزه هژمونيک، که در آن خواستي ويژه به عامل اصلي ارتقا يافته و نشان گر کليت مردم‏ مي‌‏شود، غايب است. بنابراين حوزه سياست در تنش ميان دالهاي تهي و شناور گرفتار‏ مي‌‏آيد؛ برخي که نقش دال تهي را ايفا مي‌کنند، با تجسم مستقيم بعد کلی و ادغام در زنجيره هم‌ارزي‌ها، تعداد کثيري از دال‏‌هاي شناور را يکپارچه و همسان‏ مي‌‏کنند.[3] لاکلائو اين فضای خالی ميان نياز هستي‌شناختي به آراي معترض پوپوليستي (مشروط بدين واقعيت که گفتمان قدرت هژمونيک‏ نمي‌‏تواند مجموعه اي از خواسته‏‌هاي مردمي را ادغام و يکپارچه سازد) و محتواي وجودي محتملی که اين آرا، براي تشريح تغيير جهت بسياري از راي دهندگان فرانسوي در دهه 1970 از حزب کمونيست به جبهه ملی (Front National) راست گرا و پوپوليستي، منضم آن‏ مي‌‏شوند، را به تحرک وا‏ مي‌‏دارد. ظرافت اين راه حل در اين است که از موضوع کسل کننده همبستگي ژرف تر (طبيعتا، تماميت خواه) ميان راست افراطي و چپ افراطي‏ مي‌‏گذرد (OPR, p.88).

اگر چه نظريه لاکلائو در باره پوپوليسم به عنوان يکي از نمونه‏‌هاي عالي (و متاسفانه در نظريه اجتماعي، نادر) سخت گيري مفهومي بسيار برجسته است، اما بايد دو جنبه مساله سازش را متذکر شد. نخستين جنبه، تعريف او از پوپوليسم است. مجموعه شرايط صوري که او بر‏ مي‌‏شمارد براي توجيه پوپوليستي خواندن يک پديده کافي نيست؛ همچنين بايد مسيري که در آن گفتمان پوپوليستي جايگزين آنتاگونيسم شده و دشمن را‏ مي‌‏سازد، مورد توجه قرار گيرد. در پوپوليسم از بين بردن دشمن، که موجوديتي بيروني يافته و يا در وجودي ايجابي و هستي شناسانه چيزانگاري شده است (حتي اگر اين وجود شبح آسا باشد)، تعادل و عدالت را باز‏ مي‌‏گرداند؛ به گونه اي قرينه، هويت ما – عامل سياسي پوپوليست – به مثابه وجودي پيشين نسبت به يورش دشمن درک‏ مي‌‏شود. بگذاريد به تحليل دقيق خود لاکلائو از چرايي محسوب کردن چارتيسم به عنوان پوپوليسم بپردازيم: "مضمون غالب ]چارتيسم[ قرار دادن شرارت‏‌هاي موجود اجتماع، نه در ذات سيستم اقتصادي، بلکه کاملا در مقابل آن، در سوء استفاده از قدرت توسط گروههاي انگل و سوداگر کنترل کننده قدرت سياسي است، به بيان کابت(Cobbett) "فساد قديمي"... به همين دليل است که ويژگي بسيار بارز طبقه حاکم کاهلي و انگلي بودن اش دانسته‏ مي‌‏شد". (OPR, p.90)

به عبارت ديگر براي يک پوپوليست علت نهايي آشفتگي‏‌ها هرگز خود سيستم نيست بلکه علت فردی (سوءاستفاده گران مالي و مانند آن و نه لزوما سرمايه داران) است که فساد را به سيستم تحميل‏ می‌‏کند؛ نه يک جريان مهلک که خود به خود در ساختار محاط‏ مي‌‏شود بلکه يک جزء که از انجام وظيفه خود شانه خالی‏ می‌‏کند. در مقابل، براي يک مارکسيست ( همچنان که براي يک فرويدي)، امر آسيب شناختي (خطاي گمراهانه برخي از اجزاء) نشانه بيماري امر هنجارين است، نشانه اي از اختلال در ساختاري که توسط طغيان آسيب شاسانه تهديد‏ مي‌‏شود. نزد مارکس فغان‏‌هاي اقتصادي کليد فهم عملکرد هنجارين سرمايه داري اند؛ و نزد فرويد، پديده آسيب شناختي، مانند طغبان‏‌هاي هيستريک، کليد درک چگونگي تشکيل يک سوژه بهنجار (و ستيزهاي پنهاني که حافظ عملکرد آنند) را در اختيار ما‏ مي‌‏گذارد. همچنين به همين دليل است که فاشيسم قطعا گونه اي پوپوليسم است. تصوير فاشيستي از انسان يهودي متناظر است با مجموعه تهديدهايي (نا همگن و حتي ناسازگار) که توسط افراد تجربه شده بود؛ يهودي همزمان بسيار روشنفکر، کثيف، از از نظر جنسي سيري ناپذير، بسيار کوشا و از لحاظ مالي بسيار استثمارگر است. اينجا ما با يک ويژگي کليدي ديگر از پوپوليسم روبرو‏ مي‌‏شويم که لاکلائو بدان اشاره نکرده است. او به درستي تاکيد‏ مي‌‏کند که دال برتر پوپوليستي در مورد دشمن تهي، گنگ و مبهم است:

بيان اينکه اليگارشي مسوول ناکامي خواسته‏‌هاي اجتماعي است به معناي تعيين عاملی که بتوان آن را از دل خود خواسته‏‌هاي اجتماعي بيرون راند، نيست؛ اليگارشی بيرون از آن خواسته‏‌ها و به واسطه گفتماني ايجاد‏ مي‌‏شود که آن خواسته‏‌ها‏ مي‌‏توانند بر آن نقش ببندند... اينجاست که لحظه خلا الزاما سر بر‏ مي‌‏آورد و از پی آن زنجيره هم ارزی مستقر‏ می‌‏شود. بنابراين "ابهام و گنگي"، بدون آن که از هيچ گونه وضعيت حاشيه اي و ابتدايي ناشي شوند، در طبيعت امر سياسي جای گرفته اند. OPR, pp.98-99

بنابراين در خود پوپوليسم اين خصيصه انتزاعي همواره ضميمه عينيتي کاذب از تصوير گزينش شده براي دشمن‏ مي‌‏شود، عامل مفردي در پس همه چيزهايي که مردم را تهديد‏ مي‌‏کنند. امروزه‏ مي‌‏توان لپ تاپ‏‌هايي خريد که مقاومت انگشتان و صداي برخورد حروف با کاغذ در ماشين تحرير‏‌هاي قديمي را تقليد‏ مي‌‏کنند. چه مثالی بهتر از اين براي نيازی نو ظهور به واقعيت کاذب؟ امروزه، وقتي نه تنها روابط اجتماعي بلکه همچنين تکنولوژي بيشتر و بيشتر مبهم‏ مي‌‏شود (چه کسي‏ می‌‏تواند مجسم کند در داخل يک پي سي چه‏ مي‌‏گذرد؟)، نيازي مهم به بازسازي عينيتي مصنوعي برای قادر ساختن افراد به ايجاد ارتباط با پيرامون پيچيده شان، به عنوان زيست جهانی با معنا، هست. در برنامه نويسي کامپيوتر، اپل (Apple) اين گام را – عينيت کاذب ايکون‏‌ها - برداشت. در نتيجه به فرمول قديمي گي دبور در باره جامعه نمايش پيچش جديدي اضافه‏ مي‌‏شود: تصاوير به منظور پر کردن خلائي خلق‏ مي‌‏شوند که جهان مصنوعي جديد را از گرداگرد زيست جهان قديمی مان جدا‏ مي‌‏کند، به عبارت ديگر، نقش تصاوير قبولاندن اين جهان نوين است. آيا تصوير عيني کاذب پوپوليستي از انسان يهودي که توده اي عظيم از نيروهاي بی نام و نشان را فشرده و تلخيص‏ می‌‏کند، مشابه کيبوردي که از ماشين تحرير تقليد‏ مي‌‏کند نيست؟ يهودي، به منزله دشمن، قطعا نسبت به خواسته‏‌هاي اجتماعي ناکام پديداری بيرونی است.

اين افزوده به تعريف لاکلائو از پوپوليسم، مطلقا به معنای بازگشت به مرحله وجودي نيست؛ ما در مرحله صوري ـ هستي شناختي باقي مانده و با پذيرش تز لاکلائو، مبنی بر اين که پوپوليسم منطق سياسي صوري ويژه‏‌اي ‏است که با هيچ محتوايي محدود‏ نمي‌‏شود، تنها آن را ضميمه خصلت چيزوارگي (که کمتر از بقيه ويژگي هايش استعلايي نيست) آنتاگونيسم (در وجودي ايجابي) کرده ايم. از اين رو پوپوليسم دربردارنده حداقلي ـ شکلي ابتدايي ـ از رازورزي ايدئووژيکي است. به همين دليل اگرچه پوپوليسم ساختاري است صوري يا ماتريسي است که‏ مي‌‏تواند چرخش‏‌های سياسي متفاوتي به خود بگيرد ( ناسيوناليسم واکنش گرا، ناسيوناليسم پيشرو)، با اين وجود تا آنجايي که آنتاگونيسم اجتماعي درون ماندگار را در ستيز ميان مردم متحد و دشمن بيروني قرار‏ مي‌‏دهد، نهايتا در دل خود حامل گرايشي درازمدت به بروز فاشيسم است.[4]

از اين رو محسوب کردن هر گونه جنبش کمونيستي به منزله نوعي پوپوليسم مساله ساز خواهد بود. فرويد پس از خاطر نشان ساختن امکان تغيير جهت هويت مشترکي که عامل تجميع مردم است، از شخصيت رهبر به ايده اي غير شخصي، اين گونه ادامه‏ مي‌‏دهد: " اين انتزاع، دوباره، با دامنه‏‌اي ‏کمتر يا بيشتر ممکن است در هيات يک شخص، کسي که‏ مي‌‏توانيم وی را رهبر ثانوي بخوانيم، تجسم يابد، رابطه ميان ايده و رهبر گوناگونی‏‌های جالب توجهی را موجب‏ می‌‏شود ."[5] آيا اين بيان، به ويژه در مورد رهبر استالينيست، در تقابل با رهبر فاشيست، به مثابه ابزار تجسم ايده کمونيستي صادق نيست؟ به همين دليل جنبش‏‌ها و رژيم‏‌هاي کمونيستي‏ نمي‌‏توانند در ذيل پوپوليسم طبقه بندي شوند.

نقاط ضعف بيشتري در تحليل لاکلائو وجود دارد.کوچک ترين واحد تحليل او از پوپوليسم مجموعه تقاضا‏‌های اجتماعي است (در معناي دوگانه آن يعني تقاضا و ادعا). دليل استراتژيک گزينش اين اصطلاح روشن است: سوژه تقاضا در دل افزونی تقاضا جاي‏ مي‌‏گيرد؛ يعني مردم خود را در ميان زنجيره هم ارزي تقاضا‏‌ها مستقر‏ مي‌‏سازد. مردم نه گروهي از پيش موجود بل پيامد کنش ورانه افزايش اين تقاضا هاست. ليکن اصطلاح تقاضا مستلزم صحنه نمايش تمام عياری است که در آن سوژه تقاضايش را به ديگری تحويل‏ مي‌‏دهد و پيشاپيش امکان برآورده شدن آن را مفروض می‌دارد. آيا انقلاب حقيقی يا کنش سياسي رهايي بخش ورای اين افق تقاضا به راه‏ نمي‌‏افتد؟ سوژه انقلابي ديگر از صاحبان قدرت چيزی‏ نمی‌‏خواهد؛ اينک او خوهان نابودي آن هاست. علاوه بر اين لاکلائو چنان خواست آغازيني را، پيش از قرارگرفتن نهايي آن در زنجيره هم ارزي ها، دموکراتيک‏ مي‌‏خواند؛ آن گونه که لاکلائو شرح‏ مي‌‏دهد، او براي اشاره کردن به تقاضايي که هنوز در سيستم اجتماعي ـ سياسي براورده‏ می‌‏شود و در نتيجه ناکام نمانده است و، در صورت ناکامي مجبور به جای دادن خود در مجموعه آنتاگونيستي هم ارزي هاست، به اين کاربرد تا حدی خاص متوسل‏ مي‌‏شود. اگرچه او بر وجود تخاصمات متکثر در يک فضای سياسی هنجارين تاکيد‏ مي‌‏کند ـ تضاد هايی که به صورت يک به يک به هم مربوط شده اند، بدون آنکه عامل اتحاد يا ضديتی متقاطع و چندگانه باشند ـ اما به خوبي از امکان تشکيل زنجيره‏‌هاي هم ارزي در فضاي دموکراتيک هنجارين آگاه است. به ياد آوريد چگونه در انگلستان به رهبري محافظه کارانه جان ميجر در اواخر دهه 1980، چهره يک مادر مجرد بيکار به نماد عمومی ناکارامدي دولت رفاه بدل شد؛ همه ناملايمات جامعه به نحوی به اين چهره تقليل يافت. (بحران بودجه دولتي؟ پول زيادي صرف حمايت از اين مادران و فرزندانشان‏ مي‌‏شود. بزهکاري جوانان؟ مادران مجرد برای نظم بخشيدن به تحصيلات فرزندانشان از قدرت و تسلط کافی برخوردار نيستند، و...)

لاکلائو در تاکيد بر منحصر به فرد بودن دموکراسي در رابطه با تقابل مفهومي بنيادين ميان منطق تفاوت‏‌ها (جامعه به مثابه يک سيستم جامع منظم) و منطق هم ارزي‏‌ها (فضاي اجتماعي به مثابه شکاف ميان دو اردوي منازع که تفاوت‏‌هاي ذاتي شان را هم پايه‏ مي‌‏کنند) و درهم پيچيدگي کاملا ذاتي اين دو منطق کوتاهی‏ می‌‏کند. نخستين چيزي که بايد متذکر شد اين است که چگونه، تنها در يک سيستم دموکراتيک، منطق آنتاگونيستي هم ارزي‏‌ها در دل بناي سياسي، به عنوان ويژگي ساختاري بنيادين آن، قرار‏ می‌‏گيرد. به نظر‏ مي‌‏رسد آثار شانتال موف (به ويژه Democratic Paradox, 2000) در اين مورد از موضوعيت بيشتری برخوردار باشد، هنگامی که در تلاش قهرمانانه اش براي تجميع دموکراسي و روح مبارزه پرکشمکش، هر دو حد نهايی را مردود‏ مي‌‏شمارد: از يک سو تجليل رويارويي وستيز قهرمانانه که دموکراسي و قواعدش را معلق مي‌کند (نيچه، هايدگر، اشميت)؛ و از سوي ديگر بيرون گذاردن مبارزه حقيقي از فضاي دموکراتيک که تنها باعث رقابتی قاعده مند و بي رمق‏ می‌‏شود (هابرماس). موف در نشان دادن چگونگي بازگشت شديد خشونت، به علت بازداري کساني که با ارتباط بي قيد و شرط ناسازگارند، بر حق است. اگرچه در کشورهاي دموکراتيک امروزي تهديد اصلي برای دموکراسي نه اين دو سويه افراطي که مرگ امر سياسي در دل کالايي شدن سياست است. در وهله اول خطر از سوی شيوه بسته بندی و فروش سياست مداران در انتخابات نيست، معضل عميق تر شکل گيری باوری است که انتخابات را در امتداد خطوط سوداگری (در اين مورد، خريد قدرت) جای‏ می‌‏دهد؛ انتخابات شامل رقابتي است ميان احزاب فروشنده متفاوت، و راي ما همچون پولي است که براي خريد دولت دلخواهمان‏ مي‌‏پردازيم. در اين تصوير ـ سياست همچون خدمتي در کنار ساير خدمات قابل خريد ـ سياست به مثابه مباحثه عمومي و مشترک درباره مسايل و تصميمات همگانی معنای خويش را از دست داده است.

در نتيجه به نظر‏ مي‌‏رسد دموکراسي نه تنها‏ مي‌‏تواند در بردارنده آنتاگونيسم باشد بلکه تنها شکل سياسي است که آن را پيش فرض قرار داده، بدان‏ مي‌‏آويزد و آن را نهادينه‏ مي‌‏کند. دموکراسي آنچه را که در سيستم‏‌هاي سياسي ديگر به عنوان يک تهديد درک‏ مي‌‏شود (فقدان يک مدعي قدرت بي طرف)، به شرط هنجارين ايجابي عملکرد خود تبديل‏ مي‌‏کند. جايگاه قدرت خالي است، هيچ مدعي بي طرفي براي آن وجود ندارد، polemus يا ستيز کاهش ناپذير است و هر دولت قاطعي برای تصاحب قدرت، بايد تا شکست طرف مقابل بجنگد. ملاحظه انتقادي لاکلائو به لفور (Lefort) فاقد نکته فوق است: "براي لفور، جايگاه قدرت در دموکراسي‏‌ها خالي است. براي من پرسش به نحوي ديگر طرح‏ مي‌‏شود: پرسشي از توليد خلاء بيرون از عملکرد منطق هژمونيک. خلاء گونه اي هويت است نه يک مکان ساختاري" (OPR,p.166). اين دو خلاء به سادگي قابل قياس نيستند. خلاء مردم، تهي بودن دال هژمونيکي است که تماميت زنجيره هم ارزي‏‌ها را در بر‏ مي‌‏گيرد يا محتواي ويژه اش به تجسمي از کل جامعه تغيير ماهيت‏ مي‌‏دهد، در حالي که تهي بودن مکان قدرت دورنمايه اي است که هر حامل قدرت آزمون‌گرايي را ناقص، محتمل و زودگذر‏ مي‌‏سازد.

علاوه بر اين لاکلائو ويژگي ديگري را نيز ناديده‏ مي‌‏گيرد، پارادوکس بنيادينِ فاشيسم خودکامه، که تقريبا به طور متقارن معکوس پارادوکس دموکراتيک موف است. اگر قمار دموکراسي (نهادينه‌شده) همانا ادغام ستيز آنتاگونيستي در فضاي نهادينه و ناهمسان و تبديل آن به کشمکشي قاعده‌مند است، فاشيسم مسير مخالف را‏ مي‌‏پيمايد. هنگامي که فاشيسم، در شيوه عملکردش، منطق آنتاگونيستي را به واپسين حد آن‏ مي‌‏رساند (درباره مبارزه تا حد مرگ با دشمنانش سخن‏ مي‌‏گويد، و همواره مدعي است حداقلي از تهديد به خشونت خارج از حوزه نهادين ـ اگر آن را ايجاد نکند ـ به واسطه فشار مستقيم کساني که کانالهاي پيچيده قانوني را دور‏ مي‌‏زنند، وجود دارد) ، هدف سياسي اش را دقيقا در سويه مقابل قرار‏ مي‌‏دهد: بدنه اجتماعي شديدا منظم و سلسله‌مراتبی (جاي شگفتي نيست که فاشيسم همواره بر استعاره‏‌هاي اندام‌وار‌انگار ـ رسته‌باور تکيه‏ مي‌‏کند). اين تقابل را به ظرافت‏ مي‌‏تواند در واژگان لاکاني درباب تقابل ميان سوژۀ بيان [subject of enunciation] و سوژۀ بيان‌شده (محتوا) subject of enunciated: [ "من" به مثابه فردی که سخن‏ می‌‏گويد، سوژه سخن ـ "من" در ساختار دستوری زبان، سوژه در سخن] ارائه کرد. هنگامي که دموکراسي ستيز آنتاگونيستي را به عنوان هدفش‏ مي‌‏پذيرد (در واژگان لاکاني: به عنوان سوژه بيان شده اش، محتوايش)،شيوه عملکردش منظم و بسامان است؛ در مقابل فاشيسم تلاش‏ مي‌‏کند تا هماهنگي پايگاني ساختار را به وسيله آنتاگونيسم لجام گسيخته تحميل کند.

در نتيجه پوپوليسم (به نحوی که ما تعريف لاکلائو را تکميل نموديم) فقط حالتی از وجود مازاد آنتاگونيسم بر فراز چارچوب نهادينه ـ دموکراتيک مبارزه نيست. نه تنها سازمان‏‌هاي انقلابي کمونيستي (سابق) بلکه پديده اعتراض اجتماعي و سياسي غير نهادين، در اشکال متنوع آن، از جنبش دانشجويي 1968 تا اعتراضات ضد جنگ و جنبش‏‌هاي ضد جهاني‌سازي متاخر، شايسته عنوان پوپوليسم نيستند. به عنوان مثال جنبش ضدتبعيض‌نژادي در آمريکاي اواخر دهۀ 1950 و اوايل دهه 1960 که مظهر آن مارتين لوتر کينگ است؛ اگرچه اين جنبش تلاش برای بيان خواسته‌اي بود که نهاد‏‌هاي دموکراتيک بدان پاسخی درخور ندادند، با اين حال‏ نمي‌‏توان آن را ذيل هيچ معنايي از پوپوليسم گنجاند. زيرا شيوۀ رهبری مبارزه و تعين طرف مقابل (دشمن) به هيچ رو پوپوليستي نبود. (بايد به جنبشهاي مردمي تک محور توجهي کلي تر نمود. براي مثال شورش‏‌هايي که بر سر ماليات در آمريکا رخ داد اگر چه شکلي پوپوليستي داشت، به حرکت واداشتن مردم بر اساس تقاضايي که نهادهاي دموکاتيک بدان رسيدگي‏ نمي‌‏کنند، اما به نظر‏ نمي‌‏رسد بر زنجيره پيچيده هم ارزي‏‌ها متکی باشد، بلکه متمرکز بر خواسته اي واحد است.)

منبع: Critical Inquiry No.32 (spring 2006)


[1] بسياري از مفسران حامي اتحاد اروپا با نظري موافق، آمادگي اعضاي شرقي جديد اتحاديه براي تحمل زيان‏‌هاي مالي را به رفتار خودخواهانه و سرسختانه انگلستان، فرانسه، آلمان و ساير اعضاي قديمي تشبيه‏ مي‌‏کردند؛ با اين حال بايد رياکاري اسلووني و ديگر اعضاي شرقي را به خاطر داشت؛ آنها طوري رفتار‏ مي‌‏کردند که گويي آخرين اعضاي يک کلوپ انحصاري اند و‏ مي‌‏خواهند آخرين کسی باشند که مجوز عبور را دريافت‏ مي‌‏کند. هنگامي که از سويي فرانسه را به نژادگرايي متهم‏ مي‌‏کردند، از سوي ديگر مخالف ورود ترکيه بودند

[2] نگاه کنيد به: Ernesto Laclau, On Populist Reason (London,2005)

[3] اين تمايز نظير تمايزی است که مايکل والزر(Michael Walzer) ميان اخلاق thin و thick قائل شد (Michael Walzer, Thick and Thin, 1994). او تظاهرات عظيم سال 1989 در پراگ که سبب سقوط رژيم کمونيستی شد، را مثال‏ می‌‏زند؛ بر بسياری از پرچم‏‌ها فقط نوشته شده بود حقيقت، عدالت و آزادی، شعارهايی کلی که حتی حاکمان کمونيست نيز ناچار به تاييد آن‏‌ها بودند؛ مساله در شبکه زيرين خواسته هایthick (مشخص و معين) نهفته بود ـ خواسته هايی مانند آزادی مطبوعات، انتخابات چند حزبی و... ـ که به نيت مردم از آن شعارهای ساده و کلی اشاره‏ می‌‏کرد. به طور خلاصه، نزاع نه فقط بر سر آزادی و عدالت که برای معنای اين واژه‏‌ها بود

[4] بسياری از حاميان رژيم هوگو چاوز در ونزوئلا با روش خودنمايانه و گاه روستايي وار او در به راه انداختن جنبش‏‌های مردمی عظيم برای خود سامان دهی فقرا و بی چيزان مخالف اند، روشی که پس از برکناری اش در کودتايی که به کمک آمريکا رخ داد، دوباره او را به مسند قدرت بازگرداند؛ نادرست است اگر گمان کنيم کسی‏ می‌‏تواند دومی را بدون اولی به دست آورد. جنبش مردمی به چهره همانند ساز رهبری کاريزماتيک نياز دارد. نقطه ضعف چاوز در جای ديگر است، همان عاملی که وی را قادر به ايفای نقشش‏ می‌‏نمايد: پول نفت. گويی نفت، اگر يک سره مايه فلاکت نباشد، موهبتی دوگانه (هم خوب و هم بد) است. به دليل وجود چنين اندوخته‏‌اي ‏است که او‏ می‌‏تواند با فيگورهای پوپوليستی به راهش ادامه دهد، بدون پرداخت بهای کامل آن‏‌ها ،بدون هيچ گونه نوآوری حقيقی در سطح اقتصادی و اجتماعی. پول او را قادر به در پيش گرفتن سياست‏‌های ناسازگار‏ می‌‏نمايد (تقويت اقدامات ضد کاپيتاليستی ـ پوپوليستی و دست نخورده گذاردن بنای سرمايه داری)، سياست هايی که جز به تعويق انداختن عمل (دگرگونی بنيادين) نيستند. (چاوز بر خلاف لفاظی‏‌های ضد آمريکايی اش، به شدت مراقب است که قراردادهای ونزوئلا با آمريکا به طور منظم پرداخت شوند؛ او در عمل فيدلی است دارای نفت.)

[5] Sigmund Freud, Group Psychology and the Analysis of the Ego (1921)


No comments: