تناقضات مفهومي پوپوليسم
در دوراني بهسر ميبريم كه عوامگرايي وجه بارز آن محسوب ميشود. هرچند پارهاي نشانهها حكايت از آن دارد كه دوران اين نگرش مخرب همچنان تا چند سال آينده گريبانگيرمان خواهد بود، اما آنچه كه مسلم است اين است كه پاينده نخواهد بود. مقالهي زير كه از سايت رخداد تهيه شده است و با قلم اسلاوي ژيژك نگارش يافته بر برخي از تناقضات دروني اين نگرش ميپردازد.
تناقضات مفهومی پوپوليسم
نویسنده: اسلاوی ژيژک
مترجم: عباس ارضپيما
تاریخ: 15 فروردين 1386
متن زير ترجمه بخش نخست مقاله اسلاوی ژيژک،Against the Populist Temptation ، در نقد کتاب ارنستو لاکلائو، On Populist Reason, 2005 است. بخش دوم مقاله ژيژک و پاسخ لاکلائو در آينده منتشر خواهد شد.
پاسخ منفي فرانسويها و آلمانيها به طرح قانون اساسي اروپا بيشک نمونهاي است از آن چه در تئوري فرانسوي دالّ شناور خوانده ميشود: يک نه از سوي معاني مغشوش، ناسازگار، ناشي از عللي چندگانه؛ صندوقي از همبوديها، دفاع از حقوق کارگران و نژادپرستي، واکنش کور و هراسان به تهديد عيني دگرگوني و اميدهاي مبهم يوتوپيايي، همه در کنار يکديگر. به ما گفته ميشود اين نه، در حقيقت، نفي بسياري از چيزهاست: نئوليبراليسم آنگولاساکسون، شيراک و دولت کنوني فرانسه، هجوم کارگران مهاجر لهستاني که سبب کاهش دستمزد کارگران فرانسوي ميشوند، و.... نزاع واقعي اکنون در جريان است: ستيز بر سر معناي نه، چه کسي آن را تصاحب خواهد کرد؟ چه کسي ـ اگر کسي باشد ـ آن را به بينش سياسي متفاوت و منسجمي تبديل خواهد کرد؟
اگر خوانش مسلطي از اين نه وجود داشته باشد، همانا دگرگشتي نو بر شعار قديمي کلينتون است، " اين اقتصاد است، احمق!". از قرار معلوم نه پاسخي بود به رکود اقتصادي اروپا، با توجه به موانع اقتصادي جديدي که بر سر راهش ظاهر ميشدند، و رخوت اقتصادي، اجتماعي، سياسي و ايدئولوژيکي آن، اما يک پاسخ بهنحوی متناقضْ نامناسب، واکنشي که درست رخوت و بيکنشي اروپاييان ممتاز را نمايندگي ميکرد، کساني که خواستار امتيازات دولت رفاه پيشين بودند، واکنش اروپاي کهن در نتيجه ترس از تغيير حقيقي، امتناع از پذيرش عدمقطعيتهاي آرمانشهرِ مدرنيزاسيونِ جهانگير.[1] جاي شگفتي نيست که عکس العمل اروپاي رسمي به اشتياقات خطرناک، ضد خردگرايانه، نژادگرايانه و انزواطلبي که پشتيبان نه بودند تقريبا سراسيمه بود، نه اي که رد تنگنظرانۀ فضاي باز و چندفرهنگگرايي ليبرال شمرده ميشود. شنيدن شکايت از رشد بيعلاقگي در ميان رايدهندگان و کاهش مشارکت سياسي مردم ديگر بدل به عادت شده است. ليبرالهاي نگران مدام از نياز به تحرک مردم درمقام پيشگامان جامعۀ مدني سخن ميگويند تا آنان را بيشتر جذب پروسههاي سياسي کنند. اگرچه هرگاه مردم از خواب راحت فارغ از سياست خود بر ميخيزند، بنا بر قاعده، تحت لواي شورشي پوپوليستي و دستراستي جاي ميگيرند. پس تعجبي ندارد که اکنون بسياري از ليبرالهاي تکنوکراتِ روشنبين در شگفت اند که چه بسا آن سستي و سياستگريزي نعمتي پنهان و در لفاف باشد.
بايد در نظر داشت که حتي آن عناصري که به عنوان نژادگرايي ناب دستراستي ظاهر ميشوند، چگونه در عمل مکان اعتراضات کارگري را غصب ميکنند. البته که تقاضاي توقف مهاجرت کارگران خارجي که تهديدي براي اشتغال ما محسوب ميشوند، مصداق نژادگرايي است؛ با اين وجود بايد به اين واقعيت ساده توجه کرد که هجوم کارگران مهاجر از کشورهاي کمونيستي سابق نتيجه تسامحي برآمده از چندفرهنگگرايي نبوده و در واقع بخشي از استراتژي سرمايه براي تحت کنترل نگاه داشتن خواستههاي کارگران است. به همين دليل در آمريکا بوش نسبت به دموکراتهايي که گرفتار فشارهاي اتحاديههاي صنفي هستند، براي قانوني کردن وضعيت مهاجرين غيرقانوني مکزيکي فعاليت بيشتري ميکند. بنابراين امروزه، به گونهاي طنزآميز، پوپوليسم نژادگراي راست به بهترين شکل اثبات ميکند که تضاد طبقاتي نه تنها منسوخ نشده بلکه همچنان صادق است. درسي که چپ بايد بياموزد اين است که از خطايي متقارن با رازگونگي/ جايگزيني نژادگرايانۀ پوپوليستي در نفرت به خارجي احتراز کرده و خشک و تر را با هم نسوزاند، همچنين نبايد به نمايندگي از فضاي باز تکثر فرهنگي کاملا در مقابل پوپوليسم نژادگرا و ضدمهاجر بايستد و محتواي طبقاتيِ جابجاشدۀ آن را محو کند. امر خيرخواهانه آن گونه که مدعي آن است، اصرار محض بر فضاي باز مبتني بر تکثر فرهنگي، خائنانهترين شکل بروز تضاد طبقاتي ضدکارگري است.
در اين مورد، واکنش سياست مداران اصلی آلمان به تاسيس حزب چپ(linkspartei) جديد براي انتخابات 2005 نمونهاي تيپيک است، ائتلافی از حزب چپ آلمان شرقي و دگرانديشان چپ حزب سوسيال دموکرات (SPD). يوشکا فيشر هنگامي که اسکار لافونتين را يک هايدر آلماني لقب داد (چون لافونتين به ورود نيروی کار ارزان از اروپاي شرقي که حقوق کارگران آلماني را کاهش ميداد معترض بود) به يکي از پايينترين سطوح حرفهاي اش نزول کرد. واکنش آشفته و اغراق آميز دستگاه سياسي (و حتي فرهنگي)، هنگامي که لافونتين به کارگران خارجي اشاره کرد و يا هنگامي که منشي حزب سوسيال دموکرات دلالان مالي را ملخ خطاب نمود، نشانهاي از بيماري بود، گويي ما شاهد احياي تمامعيار نئونازيسم هستيم. فقدان کامل بينش سياسي و از بين رفتن توانايي تفکيک چپ و راست، به خودي خود آشکارگر سراسيمگي سياسي است. مردود بودن و طرد پرورش هر گونه انديشهاي بيرون از مختصات پساسياسي تثبيت شده به نام عوامفريبي پوپوليستي، تا اين لحظه قطعي ترين گواه بر زيست ما تحت يک ممنوعيت انديشه(denkverbot) نوين بوده است. (تراژدي، حضور حزب چپ به مثابه حزب معترض نابي است که در عمل هيچ برنامه جامع قرين موفقيتی ندارد).
بدين گونه نه ی فرانسوي ـ آلماني آخرين ماجرا در داستان پوپوليسم را به ما عرضه ميکند. براي نخبگان ليبرال ـ تکنوکرات پوپوليسم ذاتا شکل ابتدايي بروز فاشيسم است، مرگ خرد سياسي، شورشي در لواي شهوت کور يوتوپيايي. ساده ترين پاسخ به اين بدگمانی اين است که ادعا کنيم پوپوليسم ذاتا خنثي است: نوعي مکانيسم يا ابزار (dispositif) استعلايي ـ صوري که ميتواند در منازعات سياسي متفاوت ادغام شود. اين مطلب به روشني توسط ارنستو لاکلائو تشريح شده است.[2]
به عقيده لاکلائو، در نمونهاي ظريف از خود ارجاعي، منطق همبندي (articulation) هژمونيک در مورد تقابل مفهومي ميان پوپوليسم و سياست نيز به کار ميرود: پوپوليسم objet a لاکاني سياست است، شکلي ويژه که نشانۀ بُعدِ کلی امر سياسي بوده و از اين رو سادهترين راه را براي فهم آن در اختيارمان مینهد. هگل اصطلاحي براي تداخل امر کلی با بخشی از محتواي ويژهاش ابداع کرد: تعیّن متقابل(gegensätzliche Bestimmung)، نقطهاي که کليت در بطن يکی از اجزايش، با خود روبرو ميشود. پوپوليسم نه نوع ويژهای از جنبش سياسي بلکه ناب ترين شکل امر سياسي است، تورم فضاي اجتماعي تا آن جا که هر محتواي سياسي اي را تحت تاثير قرار ميدهد. اجزاي آن به گونه اي نابْ صوري، استعلايي و غير وجودي (ontic) هستند؛ پوپوليسم هنگامي رخ ميدهد که مجموعه اي از خواستههاي دموکراتيک ويژه (امنيت اجتماعي، بهداشت، خدمات، مالياتهاي کمتر، صلح و...) زنجيروار در مجموعه اي از همارزيها تنيده ميشوند، زنجيری که مردم را به مثابه سوژه سياسي جمعي توليد ميکند. مشخصۀ پوپوليسم نه محتواي وجودي خواستهها بل اين واقعيت صوري محض است که، مردم از ميان حلقههاي اتصال شان به مثابه سوژه سياسي ظاهر میگردد، و همه تضادهاي جزئي گوناگون و همستيزيها در هيات تعارض آنتاگونيستي کلي و همه جانبه ميان ما (مردم) و آنها پديدار ميشود. و باز، محتواي ما و آنها نيز از پيش نگاشته و مقرر نبوده و دقيقا همچون قماری است در مبارزه براي هژمونی؛ حتي عناصر ايدئولوژيکي مانند نژادگرايي وحشيانه و يهود ستيزي نيز ميتوانند، برای ساخته شدن آنها، همبسته مجموعهاي پوپوليستي از همارزيها شوند.
اکنون روشن است که چرا لاکلائو پوپوليسم را به مبارزه طبقاتي ترجيح ميدهد: پوپوليسم ماتريسي خنثي و استعلايي از مبارزه اي گشوده ايجاد ميکند که درونمايه آن توسط ستيزي احتمالي براي کسب هژموني معين ميشود، در حالی که مبارزه طبقاتي وجود يک گروه اجتماعي خاص (طبقه کارگر) را به عنوان عامل سياسي ممتاز پيش فرض قرار ميدهد؛ اين امتياز خود محصول مبارزه هژمونيک نبوده و بر موقعيت اجتماعي عيني طبقه کارگر استوار است، مبارزه سياسي ـ ايدئولوژيک بدين طريق در نهايت نسبت به فرايندهاي اجتماعي عيني، قدرتها و تضادها شان، به پديدهاي ثانوي تقليل مييابد. در مقابل، نزد لاکلائو واقعيت ارتقای يک گونه خاص از مبارزه به معادلي براي همه گونههاي ستيز، نه واقعيتي از پيش معلوم، بلکه خود نتيجه مبارزه سياسي احتمالي براي هژموني است. در يک منظومه اين مبارزه ميتواند نبرد طبقاتي باشد، در منظومه اي ديگر جنگ ميهني بر ضد استعمار، و حتي در منظومه اي ديگر مبارزه آنارشيستي براي تسامح فرهنگي. هيچ ايجاب درونذاتي در يک مبارزه خاص وجود ندارد که پيشاپيش نقشی هژمونيک، به مثابه معادلي عمومي براي تمامي اشکال نزاع، را بدان عطا کند. بنابراين مبارزه براي هژموني هم فاصلهاي کاهشناپذير ميان صورت کلی و تکثر درونمايههاي جزئي، و هم وجود پروسه احتمالي را ، که به وسيله آن يکی از اين درونمايهها به تجسمي فوري از بعد کلی تغيير ماهيت ميدهد، پيش فرض قرار میدهد؛ مثلا (طبق مثال خود لاکلائو) در لهستان دهه 1980 خواستههاي Solidarnosc [جنبش همبستگی] به تجسمي از رد رژيم کمونيستي توسط عموم مردم بدل شد، بنابراين تمامي آن مواضع متفاوت ضد کمونيستي (از موضع ناسيوناليسم محافظه کار، ليبرال دموکراسي، دگرانديشي فرهنگي تا موضع کارگران چپ) خود را در دل دال تهيِ همبستگی بازشناخته و تصديق کردند.
بدين گونه لاکلائو موضع اش را هم از تدريج گرايي (که با تقليل بعد امر سياسي، آنچه باقي ميگذارد درک مرحله به مرحله تقاضاهاي دموکراتيک جزئي در فضاي اجتماعي مبتني بر ناهمساني است) متمايز ميکند و هم از ايده مقابل آن يعنی انقلاب همه جانبه، که سبب ايجاد اجتماعي کاملا يگانه با خود ميشود. در هر دوي اين سويهها مبارزه هژمونيک، که در آن خواستي ويژه به عامل اصلي ارتقا يافته و نشان گر کليت مردم ميشود، غايب است. بنابراين حوزه سياست در تنش ميان دالهاي تهي و شناور گرفتار ميآيد؛ برخي که نقش دال تهي را ايفا ميکنند، با تجسم مستقيم بعد کلی و ادغام در زنجيره همارزيها، تعداد کثيري از دالهاي شناور را يکپارچه و همسان ميکنند.[3] لاکلائو اين فضای خالی ميان نياز هستيشناختي به آراي معترض پوپوليستي (مشروط بدين واقعيت که گفتمان قدرت هژمونيک نميتواند مجموعه اي از خواستههاي مردمي را ادغام و يکپارچه سازد) و محتواي وجودي محتملی که اين آرا، براي تشريح تغيير جهت بسياري از راي دهندگان فرانسوي در دهه 1970 از حزب کمونيست به جبهه ملی (Front National) راست گرا و پوپوليستي، منضم آن ميشوند، را به تحرک وا ميدارد. ظرافت اين راه حل در اين است که از موضوع کسل کننده همبستگي ژرف تر (طبيعتا، تماميت خواه) ميان راست افراطي و چپ افراطي ميگذرد (OPR, p.88).
اگر چه نظريه لاکلائو در باره پوپوليسم به عنوان يکي از نمونههاي عالي (و متاسفانه در نظريه اجتماعي، نادر) سخت گيري مفهومي بسيار برجسته است، اما بايد دو جنبه مساله سازش را متذکر شد. نخستين جنبه، تعريف او از پوپوليسم است. مجموعه شرايط صوري که او بر ميشمارد براي توجيه پوپوليستي خواندن يک پديده کافي نيست؛ همچنين بايد مسيري که در آن گفتمان پوپوليستي جايگزين آنتاگونيسم شده و دشمن را ميسازد، مورد توجه قرار گيرد. در پوپوليسم از بين بردن دشمن، که موجوديتي بيروني يافته و يا در وجودي ايجابي و هستي شناسانه چيزانگاري شده است (حتي اگر اين وجود شبح آسا باشد)، تعادل و عدالت را باز ميگرداند؛ به گونه اي قرينه، هويت ما – عامل سياسي پوپوليست – به مثابه وجودي پيشين نسبت به يورش دشمن درک ميشود. بگذاريد به تحليل دقيق خود لاکلائو از چرايي محسوب کردن چارتيسم به عنوان پوپوليسم بپردازيم: "مضمون غالب ]چارتيسم[ قرار دادن شرارتهاي موجود اجتماع، نه در ذات سيستم اقتصادي، بلکه کاملا در مقابل آن، در سوء استفاده از قدرت توسط گروههاي انگل و سوداگر کنترل کننده قدرت سياسي است، به بيان کابت(Cobbett) "فساد قديمي"... به همين دليل است که ويژگي بسيار بارز طبقه حاکم کاهلي و انگلي بودن اش دانسته ميشد". (OPR, p.90)
به عبارت ديگر براي يک پوپوليست علت نهايي آشفتگيها هرگز خود سيستم نيست بلکه علت فردی (سوءاستفاده گران مالي و مانند آن و نه لزوما سرمايه داران) است که فساد را به سيستم تحميل میکند؛ نه يک جريان مهلک که خود به خود در ساختار محاط ميشود بلکه يک جزء که از انجام وظيفه خود شانه خالی میکند. در مقابل، براي يک مارکسيست ( همچنان که براي يک فرويدي)، امر آسيب شناختي (خطاي گمراهانه برخي از اجزاء) نشانه بيماري امر هنجارين است، نشانه اي از اختلال در ساختاري که توسط طغيان آسيب شاسانه تهديد ميشود. نزد مارکس فغانهاي اقتصادي کليد فهم عملکرد هنجارين سرمايه داري اند؛ و نزد فرويد، پديده آسيب شناختي، مانند طغبانهاي هيستريک، کليد درک چگونگي تشکيل يک سوژه بهنجار (و ستيزهاي پنهاني که حافظ عملکرد آنند) را در اختيار ما ميگذارد. همچنين به همين دليل است که فاشيسم قطعا گونه اي پوپوليسم است. تصوير فاشيستي از انسان يهودي متناظر است با مجموعه تهديدهايي (نا همگن و حتي ناسازگار) که توسط افراد تجربه شده بود؛ يهودي همزمان بسيار روشنفکر، کثيف، از از نظر جنسي سيري ناپذير، بسيار کوشا و از لحاظ مالي بسيار استثمارگر است. اينجا ما با يک ويژگي کليدي ديگر از پوپوليسم روبرو ميشويم که لاکلائو بدان اشاره نکرده است. او به درستي تاکيد ميکند که دال برتر پوپوليستي در مورد دشمن تهي، گنگ و مبهم است:
بيان اينکه اليگارشي مسوول ناکامي خواستههاي اجتماعي است به معناي تعيين عاملی که بتوان آن را از دل خود خواستههاي اجتماعي بيرون راند، نيست؛ اليگارشی بيرون از آن خواستهها و به واسطه گفتماني ايجاد ميشود که آن خواستهها ميتوانند بر آن نقش ببندند... اينجاست که لحظه خلا الزاما سر بر ميآورد و از پی آن زنجيره هم ارزی مستقر میشود. بنابراين "ابهام و گنگي"، بدون آن که از هيچ گونه وضعيت حاشيه اي و ابتدايي ناشي شوند، در طبيعت امر سياسي جای گرفته اند. OPR, pp.98-99
بنابراين در خود پوپوليسم اين خصيصه انتزاعي همواره ضميمه عينيتي کاذب از تصوير گزينش شده براي دشمن ميشود، عامل مفردي در پس همه چيزهايي که مردم را تهديد ميکنند. امروزه ميتوان لپ تاپهايي خريد که مقاومت انگشتان و صداي برخورد حروف با کاغذ در ماشين تحريرهاي قديمي را تقليد ميکنند. چه مثالی بهتر از اين براي نيازی نو ظهور به واقعيت کاذب؟ امروزه، وقتي نه تنها روابط اجتماعي بلکه همچنين تکنولوژي بيشتر و بيشتر مبهم ميشود (چه کسي میتواند مجسم کند در داخل يک پي سي چه ميگذرد؟)، نيازي مهم به بازسازي عينيتي مصنوعي برای قادر ساختن افراد به ايجاد ارتباط با پيرامون پيچيده شان، به عنوان زيست جهانی با معنا، هست. در برنامه نويسي کامپيوتر، اپل (Apple) اين گام را – عينيت کاذب ايکونها - برداشت. در نتيجه به فرمول قديمي گي دبور در باره جامعه نمايش پيچش جديدي اضافه ميشود: تصاوير به منظور پر کردن خلائي خلق ميشوند که جهان مصنوعي جديد را از گرداگرد زيست جهان قديمی مان جدا ميکند، به عبارت ديگر، نقش تصاوير قبولاندن اين جهان نوين است. آيا تصوير عيني کاذب پوپوليستي از انسان يهودي که توده اي عظيم از نيروهاي بی نام و نشان را فشرده و تلخيص میکند، مشابه کيبوردي که از ماشين تحرير تقليد ميکند نيست؟ يهودي، به منزله دشمن، قطعا نسبت به خواستههاي اجتماعي ناکام پديداری بيرونی است.
اين افزوده به تعريف لاکلائو از پوپوليسم، مطلقا به معنای بازگشت به مرحله وجودي نيست؛ ما در مرحله صوري ـ هستي شناختي باقي مانده و با پذيرش تز لاکلائو، مبنی بر اين که پوپوليسم منطق سياسي صوري ويژهاي است که با هيچ محتوايي محدود نميشود، تنها آن را ضميمه خصلت چيزوارگي (که کمتر از بقيه ويژگي هايش استعلايي نيست) آنتاگونيسم (در وجودي ايجابي) کرده ايم. از اين رو پوپوليسم دربردارنده حداقلي ـ شکلي ابتدايي ـ از رازورزي ايدئووژيکي است. به همين دليل اگرچه پوپوليسم ساختاري است صوري يا ماتريسي است که ميتواند چرخشهای سياسي متفاوتي به خود بگيرد ( ناسيوناليسم واکنش گرا، ناسيوناليسم پيشرو)، با اين وجود تا آنجايي که آنتاگونيسم اجتماعي درون ماندگار را در ستيز ميان مردم متحد و دشمن بيروني قرار ميدهد، نهايتا در دل خود حامل گرايشي درازمدت به بروز فاشيسم است.[4]
از اين رو محسوب کردن هر گونه جنبش کمونيستي به منزله نوعي پوپوليسم مساله ساز خواهد بود. فرويد پس از خاطر نشان ساختن امکان تغيير جهت هويت مشترکي که عامل تجميع مردم است، از شخصيت رهبر به ايده اي غير شخصي، اين گونه ادامه ميدهد: " اين انتزاع، دوباره، با دامنهاي کمتر يا بيشتر ممکن است در هيات يک شخص، کسي که ميتوانيم وی را رهبر ثانوي بخوانيم، تجسم يابد، رابطه ميان ايده و رهبر گوناگونیهای جالب توجهی را موجب میشود ."[5] آيا اين بيان، به ويژه در مورد رهبر استالينيست، در تقابل با رهبر فاشيست، به مثابه ابزار تجسم ايده کمونيستي صادق نيست؟ به همين دليل جنبشها و رژيمهاي کمونيستي نميتوانند در ذيل پوپوليسم طبقه بندي شوند.
نقاط ضعف بيشتري در تحليل لاکلائو وجود دارد.کوچک ترين واحد تحليل او از پوپوليسم مجموعه تقاضاهای اجتماعي است (در معناي دوگانه آن يعني تقاضا و ادعا). دليل استراتژيک گزينش اين اصطلاح روشن است: سوژه تقاضا در دل افزونی تقاضا جاي ميگيرد؛ يعني مردم خود را در ميان زنجيره هم ارزي تقاضاها مستقر ميسازد. مردم نه گروهي از پيش موجود بل پيامد کنش ورانه افزايش اين تقاضا هاست. ليکن اصطلاح تقاضا مستلزم صحنه نمايش تمام عياری است که در آن سوژه تقاضايش را به ديگری تحويل ميدهد و پيشاپيش امکان برآورده شدن آن را مفروض میدارد. آيا انقلاب حقيقی يا کنش سياسي رهايي بخش ورای اين افق تقاضا به راه نميافتد؟ سوژه انقلابي ديگر از صاحبان قدرت چيزی نمیخواهد؛ اينک او خوهان نابودي آن هاست. علاوه بر اين لاکلائو چنان خواست آغازيني را، پيش از قرارگرفتن نهايي آن در زنجيره هم ارزي ها، دموکراتيک ميخواند؛ آن گونه که لاکلائو شرح ميدهد، او براي اشاره کردن به تقاضايي که هنوز در سيستم اجتماعي ـ سياسي براورده میشود و در نتيجه ناکام نمانده است و، در صورت ناکامي مجبور به جای دادن خود در مجموعه آنتاگونيستي هم ارزي هاست، به اين کاربرد تا حدی خاص متوسل ميشود. اگرچه او بر وجود تخاصمات متکثر در يک فضای سياسی هنجارين تاکيد ميکند ـ تضاد هايی که به صورت يک به يک به هم مربوط شده اند، بدون آنکه عامل اتحاد يا ضديتی متقاطع و چندگانه باشند ـ اما به خوبي از امکان تشکيل زنجيرههاي هم ارزي در فضاي دموکراتيک هنجارين آگاه است. به ياد آوريد چگونه در انگلستان به رهبري محافظه کارانه جان ميجر در اواخر دهه 1980، چهره يک مادر مجرد بيکار به نماد عمومی ناکارامدي دولت رفاه بدل شد؛ همه ناملايمات جامعه به نحوی به اين چهره تقليل يافت. (بحران بودجه دولتي؟ پول زيادي صرف حمايت از اين مادران و فرزندانشان ميشود. بزهکاري جوانان؟ مادران مجرد برای نظم بخشيدن به تحصيلات فرزندانشان از قدرت و تسلط کافی برخوردار نيستند، و...)
لاکلائو در تاکيد بر منحصر به فرد بودن دموکراسي در رابطه با تقابل مفهومي بنيادين ميان منطق تفاوتها (جامعه به مثابه يک سيستم جامع منظم) و منطق هم ارزيها (فضاي اجتماعي به مثابه شکاف ميان دو اردوي منازع که تفاوتهاي ذاتي شان را هم پايه ميکنند) و درهم پيچيدگي کاملا ذاتي اين دو منطق کوتاهی میکند. نخستين چيزي که بايد متذکر شد اين است که چگونه، تنها در يک سيستم دموکراتيک، منطق آنتاگونيستي هم ارزيها در دل بناي سياسي، به عنوان ويژگي ساختاري بنيادين آن، قرار میگيرد. به نظر ميرسد آثار شانتال موف (به ويژه Democratic Paradox, 2000) در اين مورد از موضوعيت بيشتری برخوردار باشد، هنگامی که در تلاش قهرمانانه اش براي تجميع دموکراسي و روح مبارزه پرکشمکش، هر دو حد نهايی را مردود ميشمارد: از يک سو تجليل رويارويي وستيز قهرمانانه که دموکراسي و قواعدش را معلق ميکند (نيچه، هايدگر، اشميت)؛ و از سوي ديگر بيرون گذاردن مبارزه حقيقي از فضاي دموکراتيک که تنها باعث رقابتی قاعده مند و بي رمق میشود (هابرماس). موف در نشان دادن چگونگي بازگشت شديد خشونت، به علت بازداري کساني که با ارتباط بي قيد و شرط ناسازگارند، بر حق است. اگرچه در کشورهاي دموکراتيک امروزي تهديد اصلي برای دموکراسي نه اين دو سويه افراطي که مرگ امر سياسي در دل کالايي شدن سياست است. در وهله اول خطر از سوی شيوه بسته بندی و فروش سياست مداران در انتخابات نيست، معضل عميق تر شکل گيری باوری است که انتخابات را در امتداد خطوط سوداگری (در اين مورد، خريد قدرت) جای میدهد؛ انتخابات شامل رقابتي است ميان احزاب فروشنده متفاوت، و راي ما همچون پولي است که براي خريد دولت دلخواهمان ميپردازيم. در اين تصوير ـ سياست همچون خدمتي در کنار ساير خدمات قابل خريد ـ سياست به مثابه مباحثه عمومي و مشترک درباره مسايل و تصميمات همگانی معنای خويش را از دست داده است.
در نتيجه به نظر ميرسد دموکراسي نه تنها ميتواند در بردارنده آنتاگونيسم باشد بلکه تنها شکل سياسي است که آن را پيش فرض قرار داده، بدان ميآويزد و آن را نهادينه ميکند. دموکراسي آنچه را که در سيستمهاي سياسي ديگر به عنوان يک تهديد درک ميشود (فقدان يک مدعي قدرت بي طرف)، به شرط هنجارين ايجابي عملکرد خود تبديل ميکند. جايگاه قدرت خالي است، هيچ مدعي بي طرفي براي آن وجود ندارد، polemus يا ستيز کاهش ناپذير است و هر دولت قاطعي برای تصاحب قدرت، بايد تا شکست طرف مقابل بجنگد. ملاحظه انتقادي لاکلائو به لفور (Lefort) فاقد نکته فوق است: "براي لفور، جايگاه قدرت در دموکراسيها خالي است. براي من پرسش به نحوي ديگر طرح ميشود: پرسشي از توليد خلاء بيرون از عملکرد منطق هژمونيک. خلاء گونه اي هويت است نه يک مکان ساختاري" (OPR,p.166). اين دو خلاء به سادگي قابل قياس نيستند. خلاء مردم، تهي بودن دال هژمونيکي است که تماميت زنجيره هم ارزيها را در بر ميگيرد يا محتواي ويژه اش به تجسمي از کل جامعه تغيير ماهيت ميدهد، در حالي که تهي بودن مکان قدرت دورنمايه اي است که هر حامل قدرت آزمونگرايي را ناقص، محتمل و زودگذر ميسازد.
علاوه بر اين لاکلائو ويژگي ديگري را نيز ناديده ميگيرد، پارادوکس بنيادينِ فاشيسم خودکامه، که تقريبا به طور متقارن معکوس پارادوکس دموکراتيک موف است. اگر قمار دموکراسي (نهادينهشده) همانا ادغام ستيز آنتاگونيستي در فضاي نهادينه و ناهمسان و تبديل آن به کشمکشي قاعدهمند است، فاشيسم مسير مخالف را ميپيمايد. هنگامي که فاشيسم، در شيوه عملکردش، منطق آنتاگونيستي را به واپسين حد آن ميرساند (درباره مبارزه تا حد مرگ با دشمنانش سخن ميگويد، و همواره مدعي است حداقلي از تهديد به خشونت خارج از حوزه نهادين ـ اگر آن را ايجاد نکند ـ به واسطه فشار مستقيم کساني که کانالهاي پيچيده قانوني را دور ميزنند، وجود دارد) ، هدف سياسي اش را دقيقا در سويه مقابل قرار ميدهد: بدنه اجتماعي شديدا منظم و سلسلهمراتبی (جاي شگفتي نيست که فاشيسم همواره بر استعارههاي انداموارانگار ـ رستهباور تکيه ميکند). اين تقابل را به ظرافت ميتواند در واژگان لاکاني درباب تقابل ميان سوژۀ بيان [subject of enunciation] و سوژۀ بيانشده (محتوا) subject of enunciated: [ "من" به مثابه فردی که سخن میگويد، سوژه سخن ـ "من" در ساختار دستوری زبان، سوژه در سخن] ارائه کرد. هنگامي که دموکراسي ستيز آنتاگونيستي را به عنوان هدفش ميپذيرد (در واژگان لاکاني: به عنوان سوژه بيان شده اش، محتوايش)،شيوه عملکردش منظم و بسامان است؛ در مقابل فاشيسم تلاش ميکند تا هماهنگي پايگاني ساختار را به وسيله آنتاگونيسم لجام گسيخته تحميل کند.
در نتيجه پوپوليسم (به نحوی که ما تعريف لاکلائو را تکميل نموديم) فقط حالتی از وجود مازاد آنتاگونيسم بر فراز چارچوب نهادينه ـ دموکراتيک مبارزه نيست. نه تنها سازمانهاي انقلابي کمونيستي (سابق) بلکه پديده اعتراض اجتماعي و سياسي غير نهادين، در اشکال متنوع آن، از جنبش دانشجويي 1968 تا اعتراضات ضد جنگ و جنبشهاي ضد جهانيسازي متاخر، شايسته عنوان پوپوليسم نيستند. به عنوان مثال جنبش ضدتبعيضنژادي در آمريکاي اواخر دهۀ 1950 و اوايل دهه 1960 که مظهر آن مارتين لوتر کينگ است؛ اگرچه اين جنبش تلاش برای بيان خواستهاي بود که نهادهاي دموکراتيک بدان پاسخی درخور ندادند، با اين حال نميتوان آن را ذيل هيچ معنايي از پوپوليسم گنجاند. زيرا شيوۀ رهبری مبارزه و تعين طرف مقابل (دشمن) به هيچ رو پوپوليستي نبود. (بايد به جنبشهاي مردمي تک محور توجهي کلي تر نمود. براي مثال شورشهايي که بر سر ماليات در آمريکا رخ داد اگر چه شکلي پوپوليستي داشت، به حرکت واداشتن مردم بر اساس تقاضايي که نهادهاي دموکاتيک بدان رسيدگي نميکنند، اما به نظر نميرسد بر زنجيره پيچيده هم ارزيها متکی باشد، بلکه متمرکز بر خواسته اي واحد است.)
منبع: Critical Inquiry No.32 (spring 2006)
[1] بسياري از مفسران حامي اتحاد اروپا با نظري موافق، آمادگي اعضاي شرقي جديد اتحاديه براي تحمل زيانهاي مالي را به رفتار خودخواهانه و سرسختانه انگلستان، فرانسه، آلمان و ساير اعضاي قديمي تشبيه ميکردند؛ با اين حال بايد رياکاري اسلووني و ديگر اعضاي شرقي را به خاطر داشت؛ آنها طوري رفتار ميکردند که گويي آخرين اعضاي يک کلوپ انحصاري اند و ميخواهند آخرين کسی باشند که مجوز عبور را دريافت ميکند. هنگامي که از سويي فرانسه را به نژادگرايي متهم ميکردند، از سوي ديگر مخالف ورود ترکيه بودند
[2] نگاه کنيد به: Ernesto Laclau, On Populist Reason (
[3] اين تمايز نظير تمايزی است که مايکل والزر(Michael Walzer) ميان اخلاق thin و thick قائل شد (Michael Walzer, Thick and Thin, 1994). او تظاهرات عظيم سال 1989 در پراگ که سبب سقوط رژيم کمونيستی شد، را مثال میزند؛ بر بسياری از پرچمها فقط نوشته شده بود حقيقت، عدالت و آزادی، شعارهايی کلی که حتی حاکمان کمونيست نيز ناچار به تاييد آنها بودند؛ مساله در شبکه زيرين خواسته هایthick (مشخص و معين) نهفته بود ـ خواسته هايی مانند آزادی مطبوعات، انتخابات چند حزبی و... ـ که به نيت مردم از آن شعارهای ساده و کلی اشاره میکرد. به طور خلاصه، نزاع نه فقط بر سر آزادی و عدالت که برای معنای اين واژهها بود
[4] بسياری از حاميان رژيم هوگو چاوز در ونزوئلا با روش خودنمايانه و گاه روستايي وار او در به راه انداختن جنبشهای مردمی عظيم برای خود سامان دهی فقرا و بی چيزان مخالف اند، روشی که پس از برکناری اش در کودتايی که به کمک آمريکا رخ داد، دوباره او را به مسند قدرت بازگرداند؛ نادرست است اگر گمان کنيم کسی میتواند دومی را بدون اولی به دست آورد. جنبش مردمی به چهره همانند ساز رهبری کاريزماتيک نياز دارد. نقطه ضعف چاوز در جای ديگر است، همان عاملی که وی را قادر به ايفای نقشش مینمايد: پول نفت. گويی نفت، اگر يک سره مايه فلاکت نباشد، موهبتی دوگانه (هم خوب و هم بد) است. به دليل وجود چنين اندوختهاي است که او میتواند با فيگورهای پوپوليستی به راهش ادامه دهد، بدون پرداخت بهای کامل آنها ،بدون هيچ گونه نوآوری حقيقی در سطح اقتصادی و اجتماعی. پول او را قادر به در پيش گرفتن سياستهای ناسازگار مینمايد (تقويت اقدامات ضد کاپيتاليستی ـ پوپوليستی و دست نخورده گذاردن بنای سرمايه داری)، سياست هايی که جز به تعويق انداختن عمل (دگرگونی بنيادين) نيستند. (چاوز بر خلاف لفاظیهای ضد آمريکايی اش، به شدت مراقب است که قراردادهای ونزوئلا با آمريکا به طور منظم پرداخت شوند؛ او در عمل فيدلی است دارای نفت.)
[5] Sigmund Freud, Group Psychology and the Analysis of the Ego (1921)
No comments:
Post a Comment