از عشق و حرامي و اسطوره و عشق
زمين ميگفت؛
ماه كه تويِ انبوهِ موهاي نخل گير كند،
دخترِ عاشق، پسرِ دلخواهاش را به خلوتِ خودش ميبَرَد.
مادر لب ميگزيد: «خدا بهدور!»
و او بود كه
شب را، تمام، چشم به انتظارِ ماه و نخل خيره ماند.
يك شب ماه نبود،
و همهي روستا، ترسبهدل، وجببهوجبِ نخلستان را،
دنبالِ حتا تكهپارهاي از او گشتند،
كه يكدفعه، ماه كامل شد:
كسي، با دقتي عجيب، آن را به شاخههاي انبوه نخل كوك زده بود.
زمين تا شنيد،
بعد از هزارويكسال قصهگفتن،
كمر راست كرد...
زمين ميگفت؛
ماه كه تويِ انبوهِ موهاي نخل گير كند،
دخترِ عاشق، پسرِ دلخواهاش را به خلوتِ خودش ميبَرَد.
مادر لب ميگزيد: «خدا بهدور!»
و او بود كه
شب را، تمام، چشم به انتظارِ ماه و نخل خيره ماند.
يك شب ماه نبود،
و همهي روستا، ترسبهدل، وجببهوجبِ نخلستان را،
دنبالِ حتا تكهپارهاي از او گشتند،
كه يكدفعه، ماه كامل شد:
كسي، با دقتي عجيب، آن را به شاخههاي انبوه نخل كوك زده بود.
زمين تا شنيد،
بعد از هزارويكسال قصهگفتن،
كمر راست كرد...
No comments:
Post a Comment