دست‌نوشتگي

Wednesday, January 24, 2007

Love and Prohibition and Myth and Passion


از عشق و حرامي و اسطوره و عشق
زمين مي‌گفت؛
ماه كه تويِ انبوهِ موهاي نخل گير كند،
دخترِ عاشق، پسرِ دلخواه‌اش را به خلوتِ خودش مي‌بَرَد.
مادر لب مي‌گزيد: «خدا به‌دور!»
و او بود كه
شب را، تمام، چشم به انتظارِ ماه و نخل خيره ماند.
يك شب ماه نبود،
و همه‌ي روستا، ترس‌به‌دل، وجب‌به‌وجبِ نخلستان را،
دنبالِ حتا تكه‌پاره‌‌اي از او گشتند،
كه يك‌دفعه، ماه كامل شد:
كسي، با دقتي عجيب، آن را به شاخه‌هاي انبوه نخل كوك زده بود.

زمين تا شنيد،
بعد از هزارويك‌سال قصه‌گفتن،
كمر راست كرد...

No comments: