شخصيت توتاليتر
منظورمان از «شخصيت اقتدارگرا» چيست؟ معمولاً تضادی به چشم میخورد ميان انسانی که میخواهد ديگران را تحت سلطه، کنترل و سرکوب قرار دهد و انسان نوع ديگر که تمايل دارد مطيع و فرمانبر و مورد تحقير باشد. گاهی اوقات اگر بخواهيم از اصطلاحات زيباتر استفاده کنيم، از «رهبر» و «پيرو» نيز سخن به ميان میآوريم. طبيعتاً هر اندازه هم از بسياری جهات تفاوتی ميان فرمانروايان و فرمانبران وجود داشته باشد، هر دو نوع و يا به عبارت ديگر، هر دو صورت شخصيت اقتدارگرا، در واقعيت پيوند تنگاتنگی با هم دارند.
آنچه که در وهلهی نخست و عميقاً در آنها مشترک است، يعنی در واقع آنچه که ذات شخصيت اقتدارگرا را میسازد، گونهای ناتوانی است: ناتوانی در اتکاء بر خود و مستقل بودن و يا به عبارت ديگر، ناتوانی در تحمل آزادی.
نقطهی مقابل شخصيت اقتدارگرا، انسان بالغ است: انسانی که نبايد به ديگری بياويزد، چرا که جهان، انسان و اشياء را به گونهای فعال دريافت میکند و میفهمد. اين به چه معناست؟ کودک هنوز بايد به ديگری بياويزد. در شکم مادر، او از نظر جسمانی با مادر يکی است. پس از زايش، برای ماههای زياد و از بعضی جهات سالها، از نظر روانی، بخشی از مادر باقی میماند. او بدون کمک مادری قادر به ادامهی حيات نيست. اما کودک رشد میکند و تکامل میيابد. او میآموزد راه برود، سخن بگويد و خود را بيشتر و بيشتر در جهان جهتيابی کند، جهانی که از آن اوست. کودک دارای دو نوع فعاليت است که جزو تجهيزات و امکانات انسان محسوب میشود و او میتواند آنها را تکامل بخشد: عشق و خرد.
عشق، پيوستگی و يگانگی با جهان، به شرط حفظ استقلال و يکپارچگی خويشتن است. انسانی که مهر میورزد، با جهان پيوسته است؛ او هراس ندارد، چرا که جهان خانهی اوست. او میتواند خود را فراموش کند، درست به اين دليل که از خود مطمئن است.
عشق، شناختن جهان در تجربهی حسی است. اما شناخت ديگری نيز وجود دارد: فهميدن در انديشه. چنين فهميدنی، خرد است که از هوش متفاوت میباشد. هوش، کاربرد انديشه برای دستيابی به اهداف معين عملی است. هنگامی که شامپانزه موزی را در مقابل قفس میبيند و نمیتواند آن را با تکتک چوبدستیهايی که در قفس وجود دارد به دست آورد و به اين منظور چوبدستیها را به هم وصل میکند تا به مقصود برسد، از خود هوش نشان میدهد. اين هوش حيوان است، همان هوش دستآموزکنندهای که آن را نزد انسانها فهم میناميم. اما خرد چيز ديگری است. خرد آنچنان فعاليت فکریاي است که تلاش میکند از سطح اشياء به عمق و هستهی آنها نفوذ کند، تا دريابد که واقعاً در ورای اشياء چه چيز نهفته است، چه نيروها و کششهايی هستند که خود قابل رؤيت نيستند و پديدارهای ظاهری را متأثر و متعيّن میسازند. هنگامی که انسان از خرد خود استفاده میکند، نامطمئن و هراسزده نيست. او از طريق خرد، در انديشهی خود با جهان پيوند دارد، همانگونه که از طريق عشق، در احساس خود با جهان در پيوند است.
من اين توصيف انسان بالغ، يعنی انسان مهر ورزنده و خردمند را از آن جهت ارائه نمودم، تا روشنتر بتوانم به تبيين ذات شخصيت اقتدارگرا بپردازم. شخصيت اقتدارگرا به بلوغ نرسيده است؛ او نه میتواند دوست داشته باشد و نه از خرد خود استفاده کند. پيامد آن ايناست که او عميقاً تنها و مهجور باشد، يعنی هراسی ژرف بر او مستولی است. او بايد به احساس پيوندی دست يابد که برای آن نيازمند عشق و خرد نباشد. و او اين احساس پيوند را در رابطهای همزيستانه (symbiotisch) میيابد، در رابطهی خود با ديگران يکی احساس کردن، اما وحدتی نه برپايهی حفظ فرديت خود، که برپايهی ذوب شدن در ديگری به هنگام نابودی يکپارچگی شخصيت خود. شخصيت اقتدارگرا، به انسان ديگری نياز دارد تا در او ذوب شود، چرا که بهتنهايی قادر به تحمل انزوا و هراس خود نيست.
در اينجاست که به مرز مشترک دو صورت مختلف شخصيت اقتدارگرا، يعنی فرمانروا و فرمانبر میرسيم. اينک بايد خود را متوجهی بحث در مورد تفاوتهای ميان اين دو کنيم.
شخصيت اقتدارگرای منفعل، يا اگر بشود گفت، شخصيت خود-آزار (مازوخيستی) که تمايل به مطيع شدن دارد، ولو ناآگاهانه در پی اين هدف است که خود را به بخشی از واحدی بزرگتر تبديل کند و به آويزه و بخش کوچکی هر اندازه خُرد از انسان «بزرگ»، از نهاد «بزرگ»، از ايدهی «بزرگ» تبديل گردد. ممکن است اين انسان، نهاد و ايده واقعاً هم با اهميت و يا قدرتمند باشد و شايد هم بهطور ساده در باور شخص، هيولای بادشدهای جلوه کند؛ چيزی که ضرورياست اينست که اين شخص معتقد باشد که رهبر، حزب، دولت و يا ايدهی «او» قدرتمند و برجسته است و اينکه خود او هنگامی نيرومند و بزرگ است که بخشی از اين «بزرگ» باشد. تناقض در اين شکل شخصيت اقتدارگرای منفعل، در آن است که شخص خود را کوچک میکند تا ـ به عنوان بخشی از بزرگ ـ بزرگ باشد. شخص میخواهد فرمانبری کند، برای اينکه ضروری نباشد تصميم بگيرد و مسئوليت بپذيرد. چنين انسان وابسته و خودآزاری، اغلب در اعماق وجود خود هراس و اکثراً به طور ناخودآگاه احساسی از حقارت، ناتوانی و تنهايی دارد. درست به همين دليل به دنبال «رهبر» و قدرت بزرگ است تا از طريق سهيم شدن در آن، در امنيت باشد و بر احساس حقارت خود چيره گردد. او آگاهانه باور دارد که رهبر، حزب، دولت و يا هر چيز ديگر او، به طور عينی معجزه آسا، عادل و پرقدرت است. او ناخودآگاه، ضعف و ناتوانی خود را احساس میکند و به رهبر نياز دارد تا بتواند بر اين احساس چيره گردد. اين انسان خودآزار و فرمانبر که از آزادی میهراسد و از ترس آن به پرستش بتها پناه میبرد، انسانی است که نظامهای اقتدارگرای نازيسم و استالينيسم بر شانههای او استوارند.
دشوارتر از شخصيت اقتدارگرای منفعل و خودآزار، فهميدن شخصيت اقتدارگرای فعال و دگرآزار (ساديستی) است. او در نظر هواداران خود مطمئن و قدرتمند جلوه میکند، اما درست مانند شخصيت خودآزار، هراسزده و مهجور است. در حالي که خودآزار خود را نيرومند احساس میکند، چون بخش کوچکی از يک چيز بزرگ است، دگرآزار خود را نيرومند احساس میکند، چون ديگران و در صورت امکان بسياری را در خود پذيرا شده و به اصطلاح آنان را بلعيده است. شخصيت اقتدارگرای دگرآزار، همانگونه وابسته به فرمانبران خود است که شخصيت اقتدارگرای خودآزار به فرمانروايان. اما اين تصوير فريبنده است. مادامی که رهبر صاحب قدرت است، در نظر خود و ديگران قدرتمند جلوه گر میشود. اما ناتوانی و عدم اطمينان ژرف او هنگامی آشکار میگردد که قدرت خود را از دست داده باشد، وقتی که ديگر نتواند ديگران را ببلعد و مجبور گردد به خود متکی باشد.
هنگامی که من از دگرآزاری (ساديسم) به مثابه نمود فعال شخصيت اقتدارگرا سخن میگويم، بايد چنين چيزی نزد بسياری از خوانندگان شگفتی ايجاد کند، چرا که انسان معمولاً از ساديسم، تمايل به آزاردهی و ايجاد درد را میفهمد. اما در واقع، اين امر در ساديسم تعيينکننده نيست. اشکال مختلف ساديسم را که میتوانيم مشاهده کنيم، ريشه در اين رانش دارد که انسان ديگری را کاملاً تحت کنترل قرار دهد؛ او را به آلتی ناتوان در مقابل ارادهی ما تبديل کند، ارادهای که بايد بر اومسلط گردد و به طور نامحدود و طبق صلاحديد خود، صاحب اختيار او باشد. تحقير و برده کردن انسان ديگر، تنها وسيلههايی در خدمت اين هدفاند و راديکالترين وسيله ايناست که قربانی را متحمل زجر کنيم؛ چرا که قدرتی بالاتر از اين وجود ندارد که انسان ديگری را آزار دهيم و وادار به تحمل درد کنيم، بدون اينکه بتواند از خود دفاع کند.
همانگونه که متذکر شدم، نوع ساديستی، فريبدهنده است. او خود را در ظاهر نيرومند نشان میدهد، در حالیکه او نيز نامطمئن و مانند خودآزار (مازوخيست)، به معنای عميقاً انسانی ضعيف است. او به فرمانبران خود به همان اندازه نيازمند است که آنان به او؛ تنها تفاوت در اين پندار باطل نهفته است که فرمانروای وابستگان و پيروان، مستقل است. اما در واقع اين دو نيازمند و مکمل يکديگرند.
اين واقعيت که هر دو صورت شخصيت اقتدارگرا، به يک واقعيت مشترک، يعنی تمايل همزيستانه باز میگردند، برای ما فهمپذير میکند که چرا انسان در بسياری از شخصيتهای اقتدارگرا، هم با اجزای ساديستی و هم مازوخيستی روبرو میگردد؛ زيرا معمولاً فقط مصداقها متفاوتند. همهی ما جبّار خانگی را میشناسيم که با همسر و فرزندان رفتاری ساديستی دارد، اما در اداره و مقابل رييس خود، کارمندی مطيع است. يا اگر بخواهيم نمونهی شناختهشدهتری را برگزينيم، میتوانيم هيتلر را در نظر بگيريم. او مفتون اين احساس درونی بود که بر همه، يعنی مردم آلمان و سرانجام جهان فرمانروايی کند و آنان را به آلت ناتوان ارادهی خود تبديل سازد. و درست همين انسان، عميقاً وابسته بود؛ وابستهی تشويق تودهها، وابستهی تأييد و تحسين مشاوران خود و وابستهی آن چيزی که خود قدرت بالاتر طبيعت، تاريخ و سرنوشت میناميد. او از فرمولبنديهای شبهمذهبی استفاده میکرد تا اين ايدهها را به زبان آورد، برای مثال هنگامی که میگفت: «آسمان از مردم برتر است، چرا که خوشبختانه مردم را میتوان فريفت ولی آسمان را نه». اما قدرتی که هيتلر را بيش از تاريخ، خدا و سرنوشت تحت تأثير قرار میداد، طبيعت است. بر خلاف گرايش چهارصد سال گذشته برای تسلط بر طبيعت، هيتلر تأکيد میورزيد که انسان میتواند بر انسان تسلط يابد، اما هرگز نمیتواند و نبايد بر طبيعت مسلط گردد. ما در هيتلر، امتزاج خاص گرايشهای ساديستی و مازوخيستی شخصيت اقتدارگرا را میيابيم: طبيعت قدرت بزرگی است که بايد مطيع آن باشيم، اما موجودات زنده به وجود آمدهاند تا تحت سيطرهی ما باشند.
اما ما نمیتوانيم موضوع شخصيت اقتدارگرا را به پايان بريم، بدون اينکه دربارهی مسألهای که سرچشمهی انبوهی از سوء دريافتهاست، سخن گفته باشيم. اگر به رسميت شناختن اقتدار، مازوخيسم و اِعمال اقتدار، ساديسم معنی میدهد، آيا اين به اين معناست که همهی مراجع اقتدار دارای مضمونی آسيبشناسانه (pathologisch) هستند؟ چنين پرسشی، تفاوتی مهم را ناديده میگيرد و آن تفاوت ميان اقتدار خردگرا و اقتدار خردگريز است. اقتدار خردگرايانه، پذيرش اقتدار برپايهی ارزيابی سنجشگرانهی صلاحيت و شايستگی است. وقتی دانشآموزی اقتدار آموزگار را مبنی بر اينکه بيشتر از او میداند میپذيرد، اين به معنای ارزيابی عاقلانهای از شايستگی اوست. درست همانند آنکه من به عنوان مسافر يک کشتی، اقتدار ناخدای آن را میپذيرم که در صورت بروز خطر، دستورات درست و ضروری را صادر خواهد کرد. اقتدار خردگرايانه بر پايهی از کار افتادن خرد و نقد من استوار نيست، بلکه آن دو را پيش شرط میانگارد. اين رويکردی نيست که مرا کوچک و مرجع اقتدار را بزرگ کند، بلکه اجازه میدهد اقتدار برتری يابد، در آنجا و تا زمانی که شايستگی آن را دارد.
اقتدار خردگريز، از چنين چيزی به طور بنيادين متفاوت است. او متکی بر انقياد احساسی شخص من نسبت به انسانی ديگر است: من بر اين باورم که او حق دارد، نه به اين دليل که او به طور عينی دارای شايستگی است و يا اينکه من از روی عقل شايستگی او را میپذيرم. در رابطه با اقتدار خردگريز، انقيادی مازوخيستی وجود دارد، به اين صورت که من خود را کوچک و اقتدار را بزرگ میکنم. من بايد او را بزرگ کنم تا به عنوان جزيی از او، خود نيز بتوانم بزرگ باشم. اقتدار خردگرا دارای اين تمايل است که خود را تعالی بخشد، چرا که من هر چه بيشتر درک کنم و بياموزم، فاصلهی خود را با مرجع اقتدار کمتر میکنم. اقتدار خردگريز دارای اين تمايل است که خود را پستتر و زمان وابستگی خود را طولانیتر کند. من هر چقدر طولانیتر و بيشتر وابسته باشم، ضعيفتر میشوم و اين ضرورت افزايش میيابد که به مرجع اقتدار بياويزم و مطيع او باشم.
بزرگترين جنبشهای ديکتاتوری عصر ما، برپايهی اقتدار خردگريز استوار بوده (و هستند). تخته پرش آنها، احساس ضعف فرد مطيع، هراس او و تحسينش برای «رهبر» بوده است. اما تمام فرهنگهای بزرگ و بارآور، بر بنيان وجود اقتدار خردگرا استوار بودهاند: بر شانهی انسانهايی که لايق بودهاند وظايفی را که به آنان محول شده، از نظر معنوی و اجتماعی به انجام رسانند و از اين رو نيازی نداشتهاند، به شيفتگی خردگريزانهی ديگران متوسل شوند.
اما پيش از آنکه اين بحث را به پايان برم، مايلم تأکيد کنم که هدف انسان بايد اين باشد که به مرجع اقتدار خود تبديل گردد؛ يعنی اينکه در مسائل اخلاقی دارای وجدان، در مسائل فکری دارای اعتقاد و در مسائل احساسی دارای صداقت باشد. اما انسان تنها زمانی میتواند صاحب اين اقتدار درونی گردد که به اندازهی کافی بالغ باشد تا جهان را با خرد و عشق دريابد. رشد دادن اين ويژگيها، شالودهی اقتدار شخصی و از طريق آن، بنيانی برای دمکراسی سياسی است.
بهنقل از:
منبع اينترنت: http://rasaneh-khabari.com/?p=705
منظورمان از «شخصيت اقتدارگرا» چيست؟ معمولاً تضادی به چشم میخورد ميان انسانی که میخواهد ديگران را تحت سلطه، کنترل و سرکوب قرار دهد و انسان نوع ديگر که تمايل دارد مطيع و فرمانبر و مورد تحقير باشد. گاهی اوقات اگر بخواهيم از اصطلاحات زيباتر استفاده کنيم، از «رهبر» و «پيرو» نيز سخن به ميان میآوريم. طبيعتاً هر اندازه هم از بسياری جهات تفاوتی ميان فرمانروايان و فرمانبران وجود داشته باشد، هر دو نوع و يا به عبارت ديگر، هر دو صورت شخصيت اقتدارگرا، در واقعيت پيوند تنگاتنگی با هم دارند.
آنچه که در وهلهی نخست و عميقاً در آنها مشترک است، يعنی در واقع آنچه که ذات شخصيت اقتدارگرا را میسازد، گونهای ناتوانی است: ناتوانی در اتکاء بر خود و مستقل بودن و يا به عبارت ديگر، ناتوانی در تحمل آزادی.
نقطهی مقابل شخصيت اقتدارگرا، انسان بالغ است: انسانی که نبايد به ديگری بياويزد، چرا که جهان، انسان و اشياء را به گونهای فعال دريافت میکند و میفهمد. اين به چه معناست؟ کودک هنوز بايد به ديگری بياويزد. در شکم مادر، او از نظر جسمانی با مادر يکی است. پس از زايش، برای ماههای زياد و از بعضی جهات سالها، از نظر روانی، بخشی از مادر باقی میماند. او بدون کمک مادری قادر به ادامهی حيات نيست. اما کودک رشد میکند و تکامل میيابد. او میآموزد راه برود، سخن بگويد و خود را بيشتر و بيشتر در جهان جهتيابی کند، جهانی که از آن اوست. کودک دارای دو نوع فعاليت است که جزو تجهيزات و امکانات انسان محسوب میشود و او میتواند آنها را تکامل بخشد: عشق و خرد.
عشق، پيوستگی و يگانگی با جهان، به شرط حفظ استقلال و يکپارچگی خويشتن است. انسانی که مهر میورزد، با جهان پيوسته است؛ او هراس ندارد، چرا که جهان خانهی اوست. او میتواند خود را فراموش کند، درست به اين دليل که از خود مطمئن است.
عشق، شناختن جهان در تجربهی حسی است. اما شناخت ديگری نيز وجود دارد: فهميدن در انديشه. چنين فهميدنی، خرد است که از هوش متفاوت میباشد. هوش، کاربرد انديشه برای دستيابی به اهداف معين عملی است. هنگامی که شامپانزه موزی را در مقابل قفس میبيند و نمیتواند آن را با تکتک چوبدستیهايی که در قفس وجود دارد به دست آورد و به اين منظور چوبدستیها را به هم وصل میکند تا به مقصود برسد، از خود هوش نشان میدهد. اين هوش حيوان است، همان هوش دستآموزکنندهای که آن را نزد انسانها فهم میناميم. اما خرد چيز ديگری است. خرد آنچنان فعاليت فکریاي است که تلاش میکند از سطح اشياء به عمق و هستهی آنها نفوذ کند، تا دريابد که واقعاً در ورای اشياء چه چيز نهفته است، چه نيروها و کششهايی هستند که خود قابل رؤيت نيستند و پديدارهای ظاهری را متأثر و متعيّن میسازند. هنگامی که انسان از خرد خود استفاده میکند، نامطمئن و هراسزده نيست. او از طريق خرد، در انديشهی خود با جهان پيوند دارد، همانگونه که از طريق عشق، در احساس خود با جهان در پيوند است.
من اين توصيف انسان بالغ، يعنی انسان مهر ورزنده و خردمند را از آن جهت ارائه نمودم، تا روشنتر بتوانم به تبيين ذات شخصيت اقتدارگرا بپردازم. شخصيت اقتدارگرا به بلوغ نرسيده است؛ او نه میتواند دوست داشته باشد و نه از خرد خود استفاده کند. پيامد آن ايناست که او عميقاً تنها و مهجور باشد، يعنی هراسی ژرف بر او مستولی است. او بايد به احساس پيوندی دست يابد که برای آن نيازمند عشق و خرد نباشد. و او اين احساس پيوند را در رابطهای همزيستانه (symbiotisch) میيابد، در رابطهی خود با ديگران يکی احساس کردن، اما وحدتی نه برپايهی حفظ فرديت خود، که برپايهی ذوب شدن در ديگری به هنگام نابودی يکپارچگی شخصيت خود. شخصيت اقتدارگرا، به انسان ديگری نياز دارد تا در او ذوب شود، چرا که بهتنهايی قادر به تحمل انزوا و هراس خود نيست.
در اينجاست که به مرز مشترک دو صورت مختلف شخصيت اقتدارگرا، يعنی فرمانروا و فرمانبر میرسيم. اينک بايد خود را متوجهی بحث در مورد تفاوتهای ميان اين دو کنيم.
شخصيت اقتدارگرای منفعل، يا اگر بشود گفت، شخصيت خود-آزار (مازوخيستی) که تمايل به مطيع شدن دارد، ولو ناآگاهانه در پی اين هدف است که خود را به بخشی از واحدی بزرگتر تبديل کند و به آويزه و بخش کوچکی هر اندازه خُرد از انسان «بزرگ»، از نهاد «بزرگ»، از ايدهی «بزرگ» تبديل گردد. ممکن است اين انسان، نهاد و ايده واقعاً هم با اهميت و يا قدرتمند باشد و شايد هم بهطور ساده در باور شخص، هيولای بادشدهای جلوه کند؛ چيزی که ضرورياست اينست که اين شخص معتقد باشد که رهبر، حزب، دولت و يا ايدهی «او» قدرتمند و برجسته است و اينکه خود او هنگامی نيرومند و بزرگ است که بخشی از اين «بزرگ» باشد. تناقض در اين شکل شخصيت اقتدارگرای منفعل، در آن است که شخص خود را کوچک میکند تا ـ به عنوان بخشی از بزرگ ـ بزرگ باشد. شخص میخواهد فرمانبری کند، برای اينکه ضروری نباشد تصميم بگيرد و مسئوليت بپذيرد. چنين انسان وابسته و خودآزاری، اغلب در اعماق وجود خود هراس و اکثراً به طور ناخودآگاه احساسی از حقارت، ناتوانی و تنهايی دارد. درست به همين دليل به دنبال «رهبر» و قدرت بزرگ است تا از طريق سهيم شدن در آن، در امنيت باشد و بر احساس حقارت خود چيره گردد. او آگاهانه باور دارد که رهبر، حزب، دولت و يا هر چيز ديگر او، به طور عينی معجزه آسا، عادل و پرقدرت است. او ناخودآگاه، ضعف و ناتوانی خود را احساس میکند و به رهبر نياز دارد تا بتواند بر اين احساس چيره گردد. اين انسان خودآزار و فرمانبر که از آزادی میهراسد و از ترس آن به پرستش بتها پناه میبرد، انسانی است که نظامهای اقتدارگرای نازيسم و استالينيسم بر شانههای او استوارند.
دشوارتر از شخصيت اقتدارگرای منفعل و خودآزار، فهميدن شخصيت اقتدارگرای فعال و دگرآزار (ساديستی) است. او در نظر هواداران خود مطمئن و قدرتمند جلوه میکند، اما درست مانند شخصيت خودآزار، هراسزده و مهجور است. در حالي که خودآزار خود را نيرومند احساس میکند، چون بخش کوچکی از يک چيز بزرگ است، دگرآزار خود را نيرومند احساس میکند، چون ديگران و در صورت امکان بسياری را در خود پذيرا شده و به اصطلاح آنان را بلعيده است. شخصيت اقتدارگرای دگرآزار، همانگونه وابسته به فرمانبران خود است که شخصيت اقتدارگرای خودآزار به فرمانروايان. اما اين تصوير فريبنده است. مادامی که رهبر صاحب قدرت است، در نظر خود و ديگران قدرتمند جلوه گر میشود. اما ناتوانی و عدم اطمينان ژرف او هنگامی آشکار میگردد که قدرت خود را از دست داده باشد، وقتی که ديگر نتواند ديگران را ببلعد و مجبور گردد به خود متکی باشد.
هنگامی که من از دگرآزاری (ساديسم) به مثابه نمود فعال شخصيت اقتدارگرا سخن میگويم، بايد چنين چيزی نزد بسياری از خوانندگان شگفتی ايجاد کند، چرا که انسان معمولاً از ساديسم، تمايل به آزاردهی و ايجاد درد را میفهمد. اما در واقع، اين امر در ساديسم تعيينکننده نيست. اشکال مختلف ساديسم را که میتوانيم مشاهده کنيم، ريشه در اين رانش دارد که انسان ديگری را کاملاً تحت کنترل قرار دهد؛ او را به آلتی ناتوان در مقابل ارادهی ما تبديل کند، ارادهای که بايد بر اومسلط گردد و به طور نامحدود و طبق صلاحديد خود، صاحب اختيار او باشد. تحقير و برده کردن انسان ديگر، تنها وسيلههايی در خدمت اين هدفاند و راديکالترين وسيله ايناست که قربانی را متحمل زجر کنيم؛ چرا که قدرتی بالاتر از اين وجود ندارد که انسان ديگری را آزار دهيم و وادار به تحمل درد کنيم، بدون اينکه بتواند از خود دفاع کند.
همانگونه که متذکر شدم، نوع ساديستی، فريبدهنده است. او خود را در ظاهر نيرومند نشان میدهد، در حالیکه او نيز نامطمئن و مانند خودآزار (مازوخيست)، به معنای عميقاً انسانی ضعيف است. او به فرمانبران خود به همان اندازه نيازمند است که آنان به او؛ تنها تفاوت در اين پندار باطل نهفته است که فرمانروای وابستگان و پيروان، مستقل است. اما در واقع اين دو نيازمند و مکمل يکديگرند.
اين واقعيت که هر دو صورت شخصيت اقتدارگرا، به يک واقعيت مشترک، يعنی تمايل همزيستانه باز میگردند، برای ما فهمپذير میکند که چرا انسان در بسياری از شخصيتهای اقتدارگرا، هم با اجزای ساديستی و هم مازوخيستی روبرو میگردد؛ زيرا معمولاً فقط مصداقها متفاوتند. همهی ما جبّار خانگی را میشناسيم که با همسر و فرزندان رفتاری ساديستی دارد، اما در اداره و مقابل رييس خود، کارمندی مطيع است. يا اگر بخواهيم نمونهی شناختهشدهتری را برگزينيم، میتوانيم هيتلر را در نظر بگيريم. او مفتون اين احساس درونی بود که بر همه، يعنی مردم آلمان و سرانجام جهان فرمانروايی کند و آنان را به آلت ناتوان ارادهی خود تبديل سازد. و درست همين انسان، عميقاً وابسته بود؛ وابستهی تشويق تودهها، وابستهی تأييد و تحسين مشاوران خود و وابستهی آن چيزی که خود قدرت بالاتر طبيعت، تاريخ و سرنوشت میناميد. او از فرمولبنديهای شبهمذهبی استفاده میکرد تا اين ايدهها را به زبان آورد، برای مثال هنگامی که میگفت: «آسمان از مردم برتر است، چرا که خوشبختانه مردم را میتوان فريفت ولی آسمان را نه». اما قدرتی که هيتلر را بيش از تاريخ، خدا و سرنوشت تحت تأثير قرار میداد، طبيعت است. بر خلاف گرايش چهارصد سال گذشته برای تسلط بر طبيعت، هيتلر تأکيد میورزيد که انسان میتواند بر انسان تسلط يابد، اما هرگز نمیتواند و نبايد بر طبيعت مسلط گردد. ما در هيتلر، امتزاج خاص گرايشهای ساديستی و مازوخيستی شخصيت اقتدارگرا را میيابيم: طبيعت قدرت بزرگی است که بايد مطيع آن باشيم، اما موجودات زنده به وجود آمدهاند تا تحت سيطرهی ما باشند.
اما ما نمیتوانيم موضوع شخصيت اقتدارگرا را به پايان بريم، بدون اينکه دربارهی مسألهای که سرچشمهی انبوهی از سوء دريافتهاست، سخن گفته باشيم. اگر به رسميت شناختن اقتدار، مازوخيسم و اِعمال اقتدار، ساديسم معنی میدهد، آيا اين به اين معناست که همهی مراجع اقتدار دارای مضمونی آسيبشناسانه (pathologisch) هستند؟ چنين پرسشی، تفاوتی مهم را ناديده میگيرد و آن تفاوت ميان اقتدار خردگرا و اقتدار خردگريز است. اقتدار خردگرايانه، پذيرش اقتدار برپايهی ارزيابی سنجشگرانهی صلاحيت و شايستگی است. وقتی دانشآموزی اقتدار آموزگار را مبنی بر اينکه بيشتر از او میداند میپذيرد، اين به معنای ارزيابی عاقلانهای از شايستگی اوست. درست همانند آنکه من به عنوان مسافر يک کشتی، اقتدار ناخدای آن را میپذيرم که در صورت بروز خطر، دستورات درست و ضروری را صادر خواهد کرد. اقتدار خردگرايانه بر پايهی از کار افتادن خرد و نقد من استوار نيست، بلکه آن دو را پيش شرط میانگارد. اين رويکردی نيست که مرا کوچک و مرجع اقتدار را بزرگ کند، بلکه اجازه میدهد اقتدار برتری يابد، در آنجا و تا زمانی که شايستگی آن را دارد.
اقتدار خردگريز، از چنين چيزی به طور بنيادين متفاوت است. او متکی بر انقياد احساسی شخص من نسبت به انسانی ديگر است: من بر اين باورم که او حق دارد، نه به اين دليل که او به طور عينی دارای شايستگی است و يا اينکه من از روی عقل شايستگی او را میپذيرم. در رابطه با اقتدار خردگريز، انقيادی مازوخيستی وجود دارد، به اين صورت که من خود را کوچک و اقتدار را بزرگ میکنم. من بايد او را بزرگ کنم تا به عنوان جزيی از او، خود نيز بتوانم بزرگ باشم. اقتدار خردگرا دارای اين تمايل است که خود را تعالی بخشد، چرا که من هر چه بيشتر درک کنم و بياموزم، فاصلهی خود را با مرجع اقتدار کمتر میکنم. اقتدار خردگريز دارای اين تمايل است که خود را پستتر و زمان وابستگی خود را طولانیتر کند. من هر چقدر طولانیتر و بيشتر وابسته باشم، ضعيفتر میشوم و اين ضرورت افزايش میيابد که به مرجع اقتدار بياويزم و مطيع او باشم.
بزرگترين جنبشهای ديکتاتوری عصر ما، برپايهی اقتدار خردگريز استوار بوده (و هستند). تخته پرش آنها، احساس ضعف فرد مطيع، هراس او و تحسينش برای «رهبر» بوده است. اما تمام فرهنگهای بزرگ و بارآور، بر بنيان وجود اقتدار خردگرا استوار بودهاند: بر شانهی انسانهايی که لايق بودهاند وظايفی را که به آنان محول شده، از نظر معنوی و اجتماعی به انجام رسانند و از اين رو نيازی نداشتهاند، به شيفتگی خردگريزانهی ديگران متوسل شوند.
اما پيش از آنکه اين بحث را به پايان برم، مايلم تأکيد کنم که هدف انسان بايد اين باشد که به مرجع اقتدار خود تبديل گردد؛ يعنی اينکه در مسائل اخلاقی دارای وجدان، در مسائل فکری دارای اعتقاد و در مسائل احساسی دارای صداقت باشد. اما انسان تنها زمانی میتواند صاحب اين اقتدار درونی گردد که به اندازهی کافی بالغ باشد تا جهان را با خرد و عشق دريابد. رشد دادن اين ويژگيها، شالودهی اقتدار شخصی و از طريق آن، بنيانی برای دمکراسی سياسی است.
بهنقل از:
Erich Fromm, Die autoritäre Persönlichkeit, in: Argumente gegen den Hass, Bd. ۲, Ausgewählt von: Klaus Ahlheim, Bardo Heger, Thomas Kuchinke, Bonn ۱۹۹۳
منبع اينترنت: http://rasaneh-khabari.com/?p=705
No comments:
Post a Comment