دست‌نوشتگي

Saturday, June 30, 2007

Nostalgia

دورها
سلام ليلا! ليلا بگويم يا ويدا؟ يا شايد نمي دانم چند اسم ديگر؟ وقتش شده بعد از يک ربع قرن کمي درد دل کنم؟ يادت که حتماً نيست آن پسرک نوسال خجالتي را که چشم از چشمت برنمي داشت وقتي مي‌ديدت. که کسي اگر حواسش بود شايد مي‌گفت عاشقت شده اين يک وجبي. اما اين اسم نداشت. شايد بت بودي برايم، شايد خواهر، شايد خاله، شايد هم همان عشق. دلم مي‌رفت و مي‌آمد وقت ديدنت ليلا. از رفتارت، حرفهايت، لبخند مغرورت و مهرباني تمام نشدنيت. راستي چکارکردي با خودت ليلا؟ مي‌ارزيد به هيچ و پوچ باختن آن همه عشق؟ نگو هيچ و پوچ نبود. کو امروز آن ايمان و آن آرمان و آن سازمان ليلا؟
يادت هست ليلا آن روز مهمانيت که باز هم همان شلوار شش جيب و کتاني چيني و
پيراهن چهار خانه تنت بود و جواب نگاه هاج و واج من را خنديدي که: "چيه؟ لباس عروسيمه ديگه!" و چقدر خوشم نمي‌آمد از آن آقاي موفرفري عينکي سيبيلو که خيال مي‌کرد صاحب دنياست و موقعي که آن دفتر خيلي بزرگ را داشت امضا مي‌کرد هم نمي‌خنديد و وقتي که بود نمي‌فهميدي کمتر نگاهم مي‌کني. يادت هست همه که سربه سرم مي‌گذاشتند واشکم را در مي‌آوردند بغلم مي‌کردي و اخم مي‌کردي که: "نبينم رفيقم را اذيت کنيد!"... اين بود رفاقت رفيق؟ مي‌داني همه عشق يک پسرک هشت ساله را ناگهان گرفتن يعني چه؟ مي‌داني اين همه سال حتي جرات نکردم برايت گريه کنم مبادا باورم شود ديگر نيستي؟ تو که حتي در آن خاک خراب بي‌سنگ و نشان هم جا نگرفتي که آخر نفهميدم لعنت آباد است يا گلزار اسمش. فهميدي چکار کردي با من رفيق؟ 8 سالگي سن خوبي نيست براي معني مرگ رفيق را فهميدن. هنوز آن چند تا عکس رنگي کم‌رنگ را که مي‌بينم مي‌ترسم راست باشد نبودنت.
الان اگر بودي چطور بودي ليلا؟ حتماً بچه‌هايت عروس و داماد شده بودند. چند تا بچه داشتي فکر مي‌کني؟ و آن آقاي عينکي سيبيلوي موفرفري که خيال مي‌کرد صاحب دنيا است هم اگر بود موهايش حتماً سفيد شده بود يا شايد اصلاً ديگر مو نداشت. شايد بالاخره با هم دوست مي‌شديم اصلاً. نمي‌دانم اما چرا تو هيچ وقت پير نمي‌شوي در خواب‌هايم ليلا. همان لبخند ساده مغرور که وقتي رد مي‌شوي موي صاف بلند دم اسبي پشتش تاب مي‌خورد و مي‌افتد روي پيراهن چهار خانه و دور مي‌شوي. هيچ‌وقت هم برنمي‌گردي دوباره نگاه کني. هنوز هم لج‌باز و کله‌شقي لعنتي. دست از اين چريک‌بازي هيچ وقت بر نمي‌داري انگار. بيست و پنچ سال از آن روز که پدر گرفته آمد خانه و به مادر چيزي گفت و مادر جيغ کشيد ليلا و نشست مي‌گذرد رفيق. بيست و پنج سال از سن تو هم بيشتر است. يعني من بالاخره از تو بزرگتر شدم ليلا؟
همه اينجا خوبند ليلا. همه يا پير شده‌اند يا بزرگ. حتي آنها که آن روزها هنوز نيامده بودند هم عروسي مي‌کنند کم کم. آرمان و مرام هنوز چيز خوبي است. اما ويلاي فرانسه هم خوب است. ماشين آخرين مدل هم بد نيست. من اما نه خانه دارم، نه ماشين، نه ... . خيال نکني از چريک بازي‌ها. از بي‌عرضگي و بي‌دست و پايي. راستي! خيلي وقت است عاشق شده‌ام. لباس عروسي‌هايمان دست کمي از شما نداشت وقت امضاي آن دفتر خيلي بزرگ. البته از بي‌پولي و با کلي خجالتِ نداري و کمي لج‌بازي با پدر و مادر. يک پسر دارم. خنده‌ات مي‌گيرد اگر ببيني. عين بچگي‌هاي خودم وراج است. مي‌گفتي بمب انرژي انگار؟ مي‌داني نمي‌گويم کاش بودي و مي‌دانم نمي‌خواهي بگويم کاش نبودم. اما 25 سال است از واژه درگيري همان‌قدر که متنفرم، مي‌ترسم ليلا. رفاقتمان به جاي خود. اما گمان نکنم کار خوبي کرده باشي... راستي سيانور خيلي درد دارد ليلا؟
منبع: اينجا



No comments: