دست‌نوشتگي

Saturday, November 24, 2007


غلامحسين ساعدي، آخرين روزها در پاريس
مهستي شاهرخي
منبع
روز يازدهم فروردين‌ماه سال 1361 (31 مارس 1982) با سبيل تراشيده و ريش نتراشيده، با چهره‌اي خسته و درهم «پاي آبله و خسته، غريبه و دلمرده، با ترس كبود، راه گم كرده، متحير و عاجز، خسته و ناتوان، آشنا به هويت خويش، ولي درمانده، اشكي به يك چشم و خوني به چشم ديگر، در حالي كه نمي‌داند به كجا خواهد رسيد؟ به زمهرير هاويه؟ يا به كنار حوض كوثر؟» با كيف دستي كوچكي از فرودگاه «شارل دوگل» بيرون آمد.

در اتوبوسي كه از فرودگاه به شهر مي‌رفت، نگران و پريشان، در رديف آخر نشسته بود. براي دوستانش از ايران تعريف مي‌كند و از تيرباران بيرحمانه، دوست نزديكش سعيد سلطانپور حرف مي‌زند و از اين‌كه پس از آن مجبور شده به زندگي مخفي پناه ببرد و بالاخره از آپارتمان كوچك و دخمه مانندي كه در تهران داشته است حرف مي‌زند اما لب‌هايش مي‌لرزند.»... تا بخواهي نماز، تا بخواهي دعا، تا بخواهي الدرم بلدرم، بله خيال نكن ما مبارزه با امپرياليسم جهان‌خواره را بلد‌ نيستيم. ما ملت بسيار بسيار شهيدپروريم. مدام شهيد پرورش مي‌دهيم، جوان مي‌دهيم، خون مي‌دهيم، و ...«بي‌حال و حوصله، گاه و بي‌گاه از شيشه‌ي اتوبوس جاده‌ي طولاني را ورانداز مي‌كرد. اكنون او «غريبه‌اي‌ست دلمرده، از راه رسيده‌اي راه گم كرده، خسته و ناتوان، حيران و ناآشنا، ناآشنا و متحير و عاجز، با انباني از اوهام و كابوس‌هاي غريب.»
به ياد خانه‌اش در تهران افتاده است. آپارتماني در نزديكي سفارت آمريكا با اتاقي بي‌قواره كه حوضي كوچك را در آن قرار داده‌اند. حوضي با ماهي‌هايي قرمز! حوضي با ماهي‌هايي كابوس‌آفرين! از ماهي‌ها حرف مي‌زند. «تا من مي‌آيم كتابي به دست بگيرم و كاري و نوشته‌اي را شروع كنم، اين ماهي‌ها رو به من صف مي‌كشند. مدتها بي‌حركت مي‌مانند و به من زل مي‌زنند ... نه مي‌توانم بخوانم و نه بنويسم.» مادام براي ديگران از ايران حرف مي‌زند: «... تنها چيزي كه وجود دارد‌ كشتار بي‌دليل، اعدام‌هاي ساده، حتي ساده‌تر از درآمدن آفتاب و ريزش برگ در خزان است ... گوينده تلويزيون خيلي راحت ليست بالابلندي از اين بيهوده پرپرشدگان برايت مي‌خواند، دقيقا با همان لفظ و بيان و با همان آهنگ كه انگار اين جوانان در امتحان ورودي فلان دانشكده معتبر پذيرفته شده‌اند و به قول خودشان راهي لعنت آباد شده‌اند ...» سرانجام به پاريس و به خانه‌ي دوستانش مي‌رسد.»... بسيار خوب، در يك چنين جهنم دره‌اي آيا مي‌شود حتي ساعتي خوابيد، و تازه اگر خوابيدي مگر كابوس‌هاي رنگين مي‌تواند امان‌ات بدهد كه حتي نفسي، حتي به ناراحتي بكشي؟» كلافه است. "خشمگين و عصبي، يك پا بر سر يك چاه و يك پا بر سر چاه ويل، و متعجب از اينكه چرا سقط نميشود، يا اين كه ... اشك به آستين نداشته را خشك مي‌كند كه چرا چنين شده است، چرا جاكن شده است، نمي‌داند. چه خاكي به سر كند.» به مجردي كه همه دورش جمع مي‌شوند به آشپزخانه مي‌رود و روي سه پايه‌اي مي‌نشيند و به تلخي و زاري مي‌گريد. «او خاك وطن را دوست دارد، تكيه‌گاه او باد صبا نيست، گردباد است، افسار توسن زندگي‌اش كاملا بريده است.»
- «من اينجا چكار مي‌كنم؟‌ چرا گذاشتيد مرا بياورند؟ مرا به زور فرستادند، نمي‌خواستم ...» كنده شدن از خانه و كاشانه و رسيدن به پناهگاهي كه خود انتخاب نكرده، او را گرفتار سرگيجه مي‌كند. عصرانه و نوشابه‌اي مي‌آورند. همگي دور هم جمع مي‌شوند تا با هم سهيم شوند. اندكي آرام مي‌گيرد و از هر دري سخني و خاطره‌اي مي‌گويد. «خاطره‌گويي، روده‌درازي‌هاي بيهوده، خيره شدن از پنجره به كوچه‌هاي ناآشنا، خوردن و نوشيدن، خوردن و بلعيدن، اضطراب و نوشيدن، ترس و هراس» و در ميان لرزش لب‌ها و بازآفريني داستان‌ها و خاطره‌هاست كه زندگي او در غربت آغاز مي‌شود. البته هنوز امكانات غربت را نمي‌شناسد. هنوز راه از چاه تميز نمي‌دهد. هنوز زبان نمي‌داند.

- «مشكلات زبان مرا به شدت فلج كرده است.»
«حالا ديگر در سرزمين از ما بهتران است. طعم حقارت را مي‌چشد. حس مي‌كند تمام مناعت طبعش را از دست داده است. لبخند يك پيرمرد دائم‌الخمر يا چشمك يك سبزي‌فروش يا جواب سلام سرايدار يك خانه، وضع روحي او را از اين رو به آن رو مي‌كند. از پاسباني كه كنار گل‌فروشي ايستاده و سيگار دود مي‌كند مي‌ترسد، از مامور بي‌آزاري كه وارد قطار مي‌شود، از گربه‌ي بچه‌ي همسايه مي‌ترسد، بيمارگونه مي‌ترسد.»
ساعدي در فرانسه زيست ولي هرگز با محيط غربت و جامعه‌ي فرانسه اخت نشد. نمي‌خواست زبان فرانسه را بياموزد.
- «از روي لج حاضر نشدم زبان فرانسه را ياد بگيرم و اين حالت را يك نوع مكانيسم دفاعي مي‌دانم. حالت كسي كه بي‌قرار است و هر لحظه ممكن است به خانه‌اش برگردد.»
ساعدي نمايش‌نامه‌نويسي بود كه در طول اقامتش در فرانسه چند نمايشنامه نوشت ولي در پاريس پا به يك سالن تئاتر براي ديدن يك نمايش نگذاشت. سناريستي بود كه در پاريس با همكاري داريوش مهرجويي چند سناريوي فيلم نوشت ولي هرگز به سينما نرفت تا فيلم‌هاي جديد را ببيند. در فكر اين است كه ديگر چه ضرورتي دارد كه در اين سن و سال زبان ديگري را ياد بگيرد؟ كنده‌شدن از ميهن در كار ادبي او نيز دو نوع تاثير داشته است.
-‌«نخست اينكه به شدت به زبان فارسي مي‌انديشم و سعي مي‌كنم نوشته‌هايم تمام ظرايف زبان فارسي را داشته باشد. دوم؛ جنبه‌ي تمثيلي بيشتري پيدا كرده است.»
در ماه ششم اقامتش در پاريس، خطاب به دوستي مي‌نويسد:
«در پاريس هستم. شهر خودكشي و ملال. شهر فاحشه‌ها و دلال‌ها. جان آدم را به لب مي‌رساند. مطلقا جايي نمي‌روم و ابدا نيز حوصله ندارم. از همه چيز نگرانم. ميزان گريه‌هايي كه در كوچه‌هاي تاريك و زير درخت‌ها كرده‌ام اندازه ندارد. روزهاي اول ورود تمام حضرات به سراغم آمدند. از بختيار بگير تا گروه‌هاي عجيب و غريب. آب پاكي روي دستشان ريختم. سر پيري ديگر نمي‌شود با ريش امثال ما بازي كرد. با وجود اين ول كن نبودند و نيستند.»
تا مدتها دست راست و چپ خويش را نمي‌شناسد. چرا كه جا نيفتاده، به خود نيامده، برهوت برزخ را سرايي نيست كه طول و عرضش را بشود سنجيد و چندين فرسنگ در فرسنگ به حسابش آورد. اين دنيا را مرزي نيست. پاياني نيست.

- «بنده مدتي است كه مات متحيرم كه عاقبت ما چه خواهد شد؟ يعني همه‌اش عمركشي و در زاويه‌اي نشستن و انگشت تحير به دهان گرفتن؟»
«آواره اگر زنده هم باشد مرده است. مثل مرده‌اي كه مي‌رود و مي‌آيد. آه و خميازه‌اش با هم مخلوط شده، بي‌دليل و علت انتظار مي‌كشد. انتظارنامه يا نداي آشنايي، يا انتظار خوابي كه مادر و پدر، يا زن و بچه‌اش را در عالم رويا مي‌بيند.»
در نامه‌اي به تاريخ بهمن 1361 خطاب به برادرش و همسر او مي‌نويسد: «اگر ممكن شد عكس بچه‌ها را براي من بفرستيد تا در دخمه‌ي دو متر در دو متري از تماشاي صورت‌شان حس كنم كه هنوز زنده‌ام.»
و يا در نامه‌اي ديگر به دوستي نزديك: «من در يك اتاق دو متر در دو متر زندگي مي‌كنم. اندازه‌ي سلول اوين. هر وقت وارد اتاقم مي‌شوم، احساس مي‌كنم به جاي اتاق پالتو پوشيده‌ام.»
پس از دو سال زندگي در پاريس، احساس مي‌كند كه از ريشه كنده شده است و ديگر هيچ‌چيز را در ابعاد واقعي نمي‌بيند.
- «تمام ساختمان‌هاي پاريس را عين دكور تئاتر مي‌بينم.»
- «خيال مي‌كنم كه داخل كارت پستال زندگي مي‌كنم.»
از دو چيز مي‌ترسد: از خوابيدن و بيدار شدن. سعي مي‌كند تمام شب را بيدار بماند و نزديك صبح بخوابد. در فاصله چند ساعت خواب هم مرتب كابوس‌هاي رنگي مي‌بيند. مدام به فكر وطن است و خواب وطن را مي‌بيند.
- «تمام شبها را تقريبا مي‌نويسم و صبح‌ها افقي مي‌شوم و بعد كابوس‌هاي رنگي مي‌بينم. تازگي علاوه بر هيكل‌هاي عجيب و غريب، توده‌اي‌ها و سگ‌هاي پاريس هم در خواب من ظاهر مي‌شوند.»
مواقع تنهايي، نام كوچه پس كوچه‌هاي شهرهاي ايران را با صداي بلند تكرار مي‌كند كه مبادا فراموش كند.
«تا مدتها به هويت گذشته خويش، به هويت جسمي و روحي خويش آويزان است و اين آويختگي، يكي از حالات تدافعي در مقابل مرگ محتوم در برزخ است. آويختگي به ياد وطن، آويختگي به خاطره‌ي ياران و دوستان ... به چند بيتي از حافظ ... و گاه‌گداري چند ضرب‌المثل عاميانه را چاشني صحبت‌ها كردن يا مزه ريختن و ديگران را به خنده واداشتن.»
- «پاريس از روبرو كه نگاه مي‌كني ماتيك زن است و از پايين گه سگ.»
يا - «من از مترو مي‌ترسم. درست مثل جاروبرقي آدم‌ها را تو مي‌كشد و در ايستگاه ديگر خالي مي‌كند.» در پاريس است كه تضادهاي روحي او اوج مي‌گيرد. «عدم تحمل، زود رنجي، قهر و آشتي، تغيير خلق، گريه آميخته به خنده، ولخرجي همراه با خست، نديدن دنياي خارج، آواره ول گشتن در كوچه‌هاي خلوت گريستن و دور افتاده‌ها را به اسم صدا كردن، مدام در فكر و هواي وطن بودن، پناه بردن به خويشتن خويش كه آخر منجر مي‌شود به نفرت آواره از آواره.»
در نامه به دوستي مي‌نويسد: «اينجا هر گوشه را نگاه مي‌كنم مدعيان نجات ايران جمع شده‌اند و همه از همگان و يكي از يكان ابله‌تر و كثافت‌تر. راستش را بخواهي از همه بريده‌ام و در خانه‌اي كه مثلا مردگي مي‌كنم مدام با نفرت دست به گريبانم. فكر مي‌كني چندين خروار به من توهين شده؟»
«اتهام يكي از عوارض عمده و يكي از جوانه‌هاي سرطان آوارگي است و اين چنين است كه همه در غربت گوري خيالي براي همديگر ميكنند. در غربت آدم مي‌ميرد و نمي‌ميرد. پس براي رودررويي با مرگ به حالت تدافعي تهاجم دست مي‌زند. حمله مي‌كند، مشت مي‌زند، مشت به تاريكي و مشت به روشنايي، نعره مي‌كشد. نعره در خلوت، نعره در جمع، به مهماني مي‌رود و نمي‌نشيند، پرخور مي‌شود و نمي‌خورد، با دست به جلو مي‌كشد و با پا به عقب مي‌زند. عاشق مي‌شود و عاشق نمي‌شود. بي‌دليل اظهار عشق مي‌كند و پشيمان مي‌شود، و گرفتار خودخوري مي‌شود.»
در نامه‌اي ديگر به دوستي نزديك مي‌نويسد: «تصورش را هم نمي‌تواني بكني. معلق و آويزان در هوا - اگر سراغم نيايند كاري با آن‌ها ندارم. ولي تازه به من پيرمرد مي‌گويند درباره‌ي خلق قهرمان ايران بايد حماسه نوشت.»
در همين دوران (1361) علي‌رغم تمام مشكلات موجود، او كه از بنيانگذاران اصلي كانون نويسندگان در ايران بود، اين بار به همراه سيزده تن ديگر، كانون نويسندگان ايران (در تبعيد) را به وجود‌ مي‌آورد، با اين همه زندگي در غربت برايش بدترين شكنجه‌هاست. هيچ چيزش متعلق به او نيست و او نيز خودش را متعلق به آن‌ها نمي‌داند.
- «اين‌چنين زندگي كردن براي من بدتر از سال‌هايي بود كه در سلول انفرادي زندان به سر بردم.» دلش مي‌خواهد پاي آبله، از هر در و دروازه‌اي شده، وارد ديار خويش شود و با اشك و مژه‌هاي خود سرتاسر وطن را آب و جارو كند. ولي دلهره، بله دلهره مزمن باعث مي‌شود كه در مكاني به‌ظاهر امن خود را در ناامني ببيند. زنگ دري كه زده مي‌شود، يا بوق آمبولانسي كه از خيابان رد مي‌شود. نگاه پليس غيرمسلحي كه گوشه‌ي خيابان ساكت و آرام ايستاده وحشتي به جانش مي‌اندازد و دچار ترس مي‌شود. يك نوع ترس و واهمه ي دروني، وقتي دوستانش از او مي‌خواهند تا به آمريكا سفر كند:
- «ميترسم از مامور گمرك، از متصدي مترو، از مهماندار هواپيما، از آژان، از سرباز ...» در پاريس است كه به شكلي ناگهاني استحاله پيدا مي‌كند. يك دفعه پير و چاق مي‌شود و پس از سال‌ها مجرد زيستن، سرانجام تصميم به ازدواج مي‌گيرد. بالاخره با دوستي قديمي، يك طراح مد، خانم بدري لنكراني ازدواج مي‌كند. به آپارتماني در حومه‌ي پاريس، به آن سوي جاده‌ي كمربندي، به شهركي مهاجر و كارگرنشين به محله‌ي غمگين و بي‌هويت «بانيوله» نقل مكان مي‌كند؛ با اين همه، غرق در توهمات الكليسم، همواره دلش براي وطن سوخته مي‌تپد.
- ‌«هر وقت كه چشمم را باز مي‌كنم مي‌بينم اينجا هستم، فكر خودكشي به سرم مي‌زند. ولي خيلي مقاومت مي‌كنم. زود به زود مريض مي‌شوم. بدجوري افسرده هستم. مطلقا اميدي به چيزي ندارم. من فكر نمي‌كنم كه آن «موجودات آشوب زي» به زودي گورشان را گم كنند. و اگر خداي نكرده قرار باشد تا يك سال ديگر من زنده بمانم. چه كار بايد بكنم؟» «خيال ميكند كه نعش‌كشي آواره‌ها قدغن است و حاضر نيست قبول كند كه وقتي مردي، مردي، به درك!»
اضطراب و ترس مزمن رهايش نميكند. «از كنار سگ‌هاي جليقه‌پوش با احترام و لبخند رد مي‌شود كه مبادا كارت اقامتش را بگيرند.» «هميشه ارتفاعات را نگاه مي‌كند. عمق رودخانه‌ها را در نظر ميگيرد. لاشه متلاشي شده خود را مي‌بيند كه چگونه زير امواج رودخانه‌اي هم چون سايه شبحي بالا و پايين مي‌رود. از زير كشتي‌ها رد مي‌شود، به تخته‌سنگ‌ها ميخورد و غير آواره‌ها به زيبايي ساحل نگاه مي‌كنند و از زيبايي آسمان و شادابي درختان تعريف ميكنند.» مدام در فكر است. در فكر خودكشي. با وجود اين دم دنيا دراز است. روزها تمام نمي‌شود. كم‌كم افسردگي با ميل خودكشي جا عوض مي‌كند و نيت خودكشي آرام آرام از سرش مي‌افتد. چرا كه آرام آرام مي‌ميرد.
در پاريس نااميد است. «مي‌داند و مي‌فهمد كه در حال پوسيدن است. مي‌داند كه مثله شده، نه تكه‌اي از بدنش كه تكه‌اي از روحش را بريده‌اند و مي‌بيند كه ريشه‌ي كنده شده‌اش چگونه مي‌پوسد. درست مثل قانقاريا، كه پا را سياه مي‌كند و آرام آرام بالا مي‌آيد و آخر سر اگر آدميزاد را نكشد، زمين‌گيرش مي‌كند.»
او مرگ خود را با چشم باز مي‌بيند.
***
ساعدي در دو سال آخر عمرش بيمار بود. پير و افسرده شده بود. كبدش درست كار نمي‌كرد. با وجودي كه خودش پزشك بود، از بيمارستان مي‌ترسيد. در تهران هم، براي معالجه، سنگ مثانه‌اش، دوستانش او را به زور به بيمارستان برده بودند وگرنه با پاي خودش كه نمي‌رفت. اين اواخر ديگر مي‌دانست كه رفتني است. گاه مي‌گفت:«من سرطان دارم.»
با انبوه موهاي پريشان جو گندمي و سبيل پر پشت و ريش نتراشيده‌اش بيشتر از سن واقعي‌اش نشان مي‌داد ولي كافي بود تا كمي از زاد و بوم و تبريزي‌ها و هم ولايتي‌ها، آن هم به زبان تركي و با لهجه آذري برايش بگويند تا خطوط رنج از چهره‌اش ناپديد شود و چشمانش از پشت عينك ذره‌بيني بدرخشد.
طي همين سال‌هاست كه باز علي‌رغم تمام مشكلات موجود، اقدام به انتشار دوره جديد «الفبا» مي‌كند. در تابستان 1362(1983) همه دل‌مشغولي او، انتشار مجله‌ي «الفبا» است.
- «كسي نميداند اين مجله در چه شرايط وحشتناكي منتشر شده است. و من كه زبان نمي‌دانم و حتي متروي پاريس را ياد نگرفته‌ام چه زجري كشيده‌ام كه كاري انجام شود.»
- «... دست تنها هستم، به جان عزيز تو، همه سرشان با فلان جاي‌شان بازي مي‌كند. و من كه وضع چشم‌هايم خوب نيست بايد از اديت و تصحيح و غلط‌گيري تا صفحه‌بندي را خودم انجام بدهم.»
- «... كار چاپ‌خانه پدر مرا درآورده. دست تنها، بي يار و ياور، و بالاخره به سرانجامي رساندمش... مي‌خواهم بقيه كار را به دست گروهي بدهم و يك راست بروم كردستان. در آنجا طبابت بكنم. در پاريس نمي‌توانم هيچ گهي بخورم، نوشتن كه جز چند مداد و تعدادي كاغذ وسايل ديگري نمي‌خواهد. شايد هم توانستم صاف بروم تو دل وطن سوخته. اگر پاي ديوار كاشتند كه كاشتند و اگر نكاشتند كه حداقل زبان فارسي يادم نخواهد رفت.»
در اواخر سال 1362 است كه به علت عارضه قلبي در بيمارستان بستري مي‌شود ولي در هر حال سخت سرگرم كار است.
- «يك عكاس معروف به نام Gilles Peress كتابي دارد منتشر مي‌كند به نام «تلكس» كه تمام جوايز عكاسي سال را درو كرده است و كتاب درباره ايران است و به سه زبان منتشر مي‌شود، متن آن را ناشران امريكايي و فرانسوي به گردن من گذاشته‌اند كه نوشته‌ام و زير چاپ است و كار بدي از آب درنيامده. فعلا مشغول نوشتن چند قصه هستم...»
- «فراوان قصه نوشته‌ام. مشغول تدوين دو كتاب هستم فقط جا ندارم. زندگي ندارم، آرامش ندارم، پول ندارم، تعلق خاطر ندارم، ولي به درك! از درخت خودروي جنگل كه كمتر نيستم. درخت ايستاده مي‌ميرد.»
در آخرين بهار زندگيش، در نوروز 1364 نمايش «اتللو در سرزمين عجايب» به كارگرداني ناصر رحماني نژاد در مزون دولاشيمي پاريس به روي صحنه مي‌آيد. نمايشنامه «اتللو در سرزمين عجايب» در ابتدا هجويه‌اي بود عليه سانسور جمهوري اسلامي، كه مانند بسياري از كارهاي انتقادي - اجتماعي او، يك شبه (براي مراسم بزرگ‌داشتي براي بيژن مفيد پس از درگذشت ناگهاني او در زمستان 1363) نوشته شده بود. «اتللو در سرزمين عجايب»، اين كمدي انتقادي - اجتماعي، چند روزي در ايام نوروز در "تئاتر دو پاريس" بر روي صحنه بود. نمايش را در بهار 1364 به لندن بردند و آن چه شما در ويديويي كه از اين نمايش گرفته شده است مي‌بينيد اجرايي از اين نمايش در لندن است.
- «هر شب و روز يك گوشه خوابيده‌ام، خسته خسته هستم و واقعيت امر اين است كه گرفتار مسئله مهمي نيستم، جز جنگيدن با مرگ.»
- «مدتي را با آقابزرگ علوي خوش گذراندم. 15 روزي پيش من بود. تمام مدت حرف زديم... مقاله‌اي درباره‌اش نوشته‌ام به مناسبت 80 سالگي‌اش، پررويي مي‌كنم و مي‌گويم واقعا خوب از آب درآمد... كتاب ترس و لرز حقير در امريكا به زبان انگليسي چاپ شده، هم Hard Cover (با جلد مقوايي) و هم Paper Back(با جلد كاغذي)... و تازه به چه درد مي‌خورد، محض اطلاع نوشتم... [دارم[ چندين مطلب براي مجلات فرنگ مي‌نويسم. نمي‌دانم اين آب در هاون كوبيدن‌ها اثر دارد يا نه، به هر حال جان مي‌كنم و نمي‌دانم چه خواهد شد.»
- «من نويسنده متوسطي هستم و هيچوقت كار خوب ننوشته‌ام، ممكن است بعضي‌ها با من هم عقيده نباشند ولي مدام، هر شب و روز صدها سوژه مغز مرا پر مي‌كند فعلا شبيه چاه آرتي‌زني هستم كه هنوز به منبع اصلي نرسيده، اميدوارم چنين شود و يك مرتبه موادي بيرون بريزد.»
غافل از اين كه دنيا با كسي نمي‌ماند و مرگ به زودي و ناگاه درآيد. آرزويش اين بود - شايد هم شوخي ميكرد، كه اگر روزي در غربت مرد بر سر مزارش بنوازند و برقصند و بياشامند. همان‌گونه كه خودش دو سال قبل از مرگش همه حاضران بر سر مزار هدايت را خندانده بود و گورستان را به صحنه نمايش تبديل كرده بود. در سخنراني خود، در گورستان پرلاشز، بر سر مزار هدايت (9 اپريل 1983) ميگويد:«هدايت شهامت و شجاعتش تا بدان حد بود كه نقطه پايان زندگيش را عزراييل نه، كه خود گذاشت. و بدان‌سان كه مشت بر سينه زندگي نكبت‌بار آلوده طبقه خويش زد، مشت محكم‌تري نيز بر سينه مرگ اجباري زد. و مردن را به اختيار خويش برگزيد.»
در مراسم به خاكسپاري «يولماز گوني» سينماگر ترك، در پرلاشز، در همان گورستاني كه امروز خودش در آنجا دفن شده است، حضور داشت.
- «مرگ يولماز گوني خيلي مرا اذيت كرد. قرار بود با هم كار كنيم... يولماز از دست رفت. درست در اوج شكوفايي، با سرطان معده.»
غلامحسين ساعدي و يولماز گوني و ماكسيم رودنسون و محمود درويش جزو هيئت امناي موسسه «مطالعات كردي» در پاريس بودند. ميگفت:«راستش را بخواهي از اين دنياي مادرقحبه خلاص شد. دست راستش رو سر آدم‌هاي احمقي چون من!»
آن روز در گورستان، بر سر گور سياه و مرمريني نشسته بود. مي‌خنديد و مي‌گفت:«اين كه قبر نيست، اين ميز كار است، من پيشنهاد مي‌كنم «الفبا» را همين جا مندرج بفرماييم كه ميز صفحه‌بندي هم دارد.»
در نامه‌اي خطاب به دوستي كه سخت نگران اوست مينويسد:«خيالت آسوده، رفيق درب و داغونت اگر طبيعي بميرد خودكار به دست خواهد مرد. اين را باور كن!... مدام قصه مي‌نويسم.»
وقتي داستان اسماعيل را براي دوست جواني تعريف ميكند. (اسماعيل كارگر نانوايي است كه در تبريز زندگي مي‌كند و ساعدي در زماني كه دانشجوي پزشكي بوده، او را مي‌شناخته است. اسماعيل وصيت مي‌كند كه او را با بيلش به خاك بسپارند.) ساعدي اضافه ميكند:«تو هم بايد خودكار منو با من توي گور بگذاري... ولي حالا بيا خودت يك خودكار به دست بگير! من مي‌گم تو بنويس!»
در فكر جلوي دوربين بودن يكي از سناريوهايش است و با تهيه كننده‌اي در آلمان گفتگوهايي دارد. در فكر به روي صحنه آوردن آخرين نمايشنامه‌اش «پرده‌داران آينه افروز» است و براي همين تلاش‌هايي براي گردهمايي گروه تئاتر و گفتگوهاي اوليه انجام مي‌دهد ولي بيماري ديگر تواني برايش باقي نگذاشته است. در ديداري با دوستي قديمي چند بار از مرگ خود، آرزوي مرگ خود سخن به ميان مي‌آورد و به او مي‌گويد:«من دارم با مرگ مبارزه مي‌كنم.» در روزهاي آخر هم، در بستر مرگ، در ميان هذيانات مي‌گويد:«كار اصلي من چيست؟ نويسندگي است؟ - "نه! كار اصلي من مبارزه با مرگ است. من ژورناليست و مقاله‌نويس نيستم، كار اصلي من نويسندگي من تازه شروع مي‌شود. درگيري سياسي تا به حال نگذاشته است كه به اين كار بپردازم. كار اصلي من مبارزه با مرگ است. من نمي‌خواهم بميرم، من مي‌خواهم بمانم و...»
در نامه‌اي به تاريخ مارس 1984 مي‌نويسد:«...آن‌چنان آشفته حال و بي‌حوصله هستم كه حد و حساب ندارد. سطر اول نامه را سه ماه پيش نوشته‌ام و الان به خود اجازه مي‌دهم كه بقيه را ادامه بدهم. هيچ‌كس اين قضيه را باور نمي‌كند. من كه اسهال‌القلم دارم و نوشتن يك نامه اين چنين طول بكشد.»
در آبان ماه سال 1364 (نوامبر سال 1985) بود كه حالش وخيم شد و خون استفراغ كرد. به دنبال اين خون‌ريزي داخلي، به بيمارستان سنت آنتوان پاريس منتقل شد. در بيمارستان، در يكي از آخرين روزها كه شب قبلش را با التهاب گذرانيده بود، دست و پايش را به تخت بسته بودند.
- «بگو دست‌هاي مرا باز كنند، آل احمد و شاملو آمده‌اند و در اتاق بغلي منتظرم هستند، مرا هم ببريد پيش خودتان بشينيم و حرف بزنيم.» همان روز، مسكن به خوردش دادند و ديگر كمتر بيدار شد.
شب آخر، به كمك دستگاه اكسيژن به زور نفس مي‌كشيد. پدرش و همسرش بدري بر بالين او حضور داشتند. هنوز به پنجاه سالگي نرسيده بود. با اين همه، حوالي سحرگاه، ديده از جهان فرو بست.
در سردخانه، زير نور چراغي كم سو، آرام و بي‌خيال خوابيده بود. ملافه سفيدي بدنش را تا گردن مي‌پوشاند. موهاي خاكستري‌اش را روي شانه ريخته بودند. صورت سردش را عرق چسبناكي پوشانده بود. لبخندي آرامش‌بخش به لب داشت و قطره خوني - كه نشانه آخرين خون‌ريزي بود - بر كنج لبش نقش بسته بود. بي‌هيچ ترس و هراسي، با آرامش كامل، عاري از همه دلهره‌ها و سراسيمگي‌هايي كه سرشت‌اش را مي‌ساختند، دور از همه صحنه‌هاي سياست و بازي‌هاي نمايشي آن بر روي سكويي در سردخانه آرميده بود. حالا ديگر زندگي با همه واهمه‌ها و كابوس‌هايش براي هميشه از او گريخته بود. چهره‌اش جوان‌تر مي‌نمود و گويي به چيزي مي‌خنديد طوري‌كه يكي از دوستان آذربايجاني‌اش كه براي آخرين ديدار با ساعدي به سردخانه آمده بود، بي‌اختيار گفته بود:«دارد قصه تنهايي ما را مي‌نويسد و به ريش ما مي‌خندد!»
***
دكتر غلامحسين ساعدي در سحرگاه دوم آذرماه سال 1364 شمسي مطابق با 23 نوامبر 1985 ميلادي، پس از يك خون‌ريزي داخلي در بيمارستان سنت آنتوان پاريس درگذشت و روز جمعه هشتم آذرماه مطابق با 29 نوامبر در قطعه 85 گورستان پرلاشز، در نزديك آرامگاه صادق هدايت به خاك سپرده شد.

***
* اين متن بخشي از كتاب چاپ نشده‌اي‌ست كه زندگي‌نامه و بررسي آثار غلامحسين ساعدي را در برمي‌گيرد. اين فصل براساس گفته‌ها و نوشته‌هاي ساعدي نيز گفته‌ها و مصاحبه‌هاي اطرافيان و آشنايانش تنظيم و تدوين شده است. توضيح اين‌كه درباره ساعدي زياد نوشته‌اند ولي در اينجا فقط به مطالبي كه براي نوشتن اين متن از آنها بهره برده‌ام اكتفا مي‌كنم. و بالاخره اين كه بر اين گمانم كه براساس گفته‌ها و نوشته‌ها همين‌طوري‌ها بوده شايد.
فهرست منابع به ترتيب حروف الفبا:
آرشاك، «ساعدي، دوست من»، چشم‌انداز، شماره 23، تابستان 1383/ 2004، صص 86- 82
اسدي، مينا، «ساعدي انسان و نويسنده‌اي فروت
ن و بي‌ادعا» بازتاب، سال سوم، شماره 6، سوئد: اوپسالا، دسامبر 1999- ژانويه 1992، صص 7- 5 (حاوي تكه‌هايي از نامه‌هاي ساعدي به مينا اسدي در مورد چگونگي تكوين كانون نويسندگان ايران (در تبعيد) به دست‌خط ساعدي)
بابايي خامنه، فريدون، «ساعدي، دانشجوي پزشكي در تبريز (1340- 1334) چند خاطره»، چشم‌انداز، شماره 23، پاريس، 1383/2004، صص 81- 68(چند خاطره از دوران دانشجويي در تبريز و يك خاطره از آخرين ديدار در پاريس به همراه نامه‌اي از ساعدي به تاريخ مارس 1984)
پاكدامن، ناصر، «بر مزار دوست» ماهنامه ميزگرد، دوره دوم، شماره 11، آلمان: كلن، فروردين 1372، ص 28
- پويانفر، اكبر، «چند نكته درباره پسيكوپاتولژي مهاجران ايراني» خبرنامه شماره يكم انجمن پزشكان و دندان پزشكان و داروسازان ايراني در فرانسه، ارديبهشت 1370، صص 6- 3
- رامين، «غلامحسين ساعدي» چشم‌انداز، شماره 2، پاريس، 1366، صص 21- 16
- ساعدي، علي اكبر، گفتگويي با برادرش دكتر علي اكبر ساعدي به تاريخ شهريور ماه 1371 در تهران
- ساعدي، غلامحسين، «رهايي و دگرديسي آواره‌ها»، الفبا، دوره جديد، پاريس، شماره 2، بهار 1362، صص 5- 1
- ساعدي، غلامحسين، «رودررويي با خودكشي فرهنگي»، الفبا دوره جديد، پاريس، شماره 3، تابستان 1362، صص 8 - 1
- ساعدي، غلامحسين «بر مزار هدايت»، الفبا، دوره جديد، پاريس، شماره 6 بهار 136، صص 5- 1
- ساعدي، غلامحسين، «شرح احوال»، الفبا دوره جديد، پاريس، شماره 7، بهار 1364، ص 68
- ساعدي، غلامحسين «داستان اسماعيل»، الفبا دوره جديد، پاريس، شماره 7، بهار 1364، صص 6- 2
- ساعدي، غلامحسين «شرح حال» چشم انداز، شماره 2، 1366، صص 15- 13
- ساعدي، غلامحسين، «سه نامه از غلامحسين ساعدي» ماهنامه كلك، شماره 9، تهران، 1369، ص 116
- ساعدي، غلامحسين «نه نامه به آرشاك» چشم انداز، شماره 23، پاريس، تابستان 1383/2004، صص 99- 87

No comments: