دست‌نوشتگي

Sunday, July 27, 2008

7 Mordad



امروز هفتم مرداد است. بيست‌ودو سال پيش در چنين روزي، در خياباني در كرج، چشمان من بوسيده شد و من تا يك هفته صورتم را از حيرت نشستم. من هنوز هم گيجم!
امروز هفتم مرداد است. هفتمي كه در هر ماه حلول مي‌كرد و من با شاخه گلي در ميدان ونك، به ديدارت مي‌آمدم.
امروز روز هفتم مرداد است. روزي كه در سال‌هاي فراق و دوري و غربت، در اين روز هميشه خوشحال بودم و آن را در كنار هفدهم مهرماه شادترين روز زندگي خود مي‌پنداشتم و همه‌گانم مي‌دانستند.
امروز روز هفتم مرداد است. روز كه پنج‌سالي هست كه بي‌اطلاع از جسم و چشم يك‌ديگر سپري مي‌كنيم.
دوري، گستاخي به محضر حضور است. 
فراق، تهمت است 
و نسيان، گناهي آلوده به پلشت‌ترين رذالت‌ها.

من در اين روزگاه نو -كه صدها لعن و نفرين بر او باد- ترا نمي‌يابم. اراده‌اي مشكوك ترا از من دور نگاه داشته و با
سبعيت خود ترا از من گريز مي‌دهد و طرفه آن‌كه اين مسير،‌ مسير گزير نيست. اجباري‌ست احمقانه كه در تو جدل مي‌كند، رشد مي‌كند، بارور مي‌شود و شناسنامه‌ي زندگي‌ات را به شناسنامه‌ي من گره نمي‌زند. عشق من مهجور است در دوري تو. هر چند مي‌دانم تو فرزندي هستي از آب و خاك و نطفه و سلاله‌ي من. در اين ميهن ديري‌است كه خود را غريبه مي‌داني. در اين خاك و خانه ديري‌است كه نخسبيده‌اي و كام و بُنِه‌اي از نوشاك خود بر نگرفته‌اي. اين دل به انباري از اشياء ارجمند براي زندگي تبديل شده است كه سوداگر آشنايي -كه تو باشي- براي پرسه نيز در آن نمي‌آيي.
من نيز همچو تو ميهن خود را گم كرده‌ام. در جايي مي‌آسايم كه از آن من نيست و با كسي كه سالياني نوري از من دور است. من مادر خود را مي‌حويم، هم‌سر خود را، هم‌دل خود را و هم‌سايه‌ي خود را؛ و نگاه و دستان و سينه‌هايي پذيرنده را. در كنارت افسانه مي‌خواهم و رؤيا. آغوشي كه بپذيرد و رهايم نكند. دلي كه شكيباتر باشد. اندوهي باشم كه به ديدارش، به‌خنده‌اي گشاده شود و از خود به‌در آيد. انبوهي از تمنا كه در كنارم بنشيند و بجويد دردهايم را و صبورتر از مرگ، زندگي را در كنارش تجربه كنم... رهرو و جوينده‌ي يگانه‌ي اين سفر يگانه مائيم.

امروز روز هفتم مرداد است... و روز خدا؛ من آدمي مذهبي نيستم. ولي اگر خدايي وجود داشت، بهترين حجت و صنع و اعجازش حضور تو در زندگي من بود و شايد همين دليل براي اثباتش كفايت كند!؟
امروز روز هفتم مرداد است در سالي مجهول از مجموعه‌ي بردبارِ تقويمي گيج كه نام‌هاي بسياري را در خود نهان دارد و به زبان نمي‌آورد؛ «شاملو» و «فروغ» و «شيدا» و «رژين» و ... و چندان اسامي بلند بالا و آشنايي كه ديري‌است بر زبان نمي‌رانيم. براي تو و خود دلي آرزو مي‌كنم كه آشناها را بپذيرد و آشناترينش را به حضور فرا خواند.
امروز روز هفتم مرداد است روزي كه من و تو در بيست‌ودو سال پيش يكديگر را فراخوانديم و به نخستين شعاع زندگي آشنا شديم و از سطح سيماني زندگي، ريشه‌ي اعتماد را در يك‌ديگر جستيم و به آرامش و شوق در آن نگريستيم. اگر من و تو فرزندي داشتيم امسال ليسانسش را گرفته بود. به افتخار «آن بچه» و «اين بچه» جرعه اشك خود را به سلامتي و البته در خفا نوش كنيم. 
زنده باشي و شاد.
يك مسعود در ششم مردادماه هشتاد و هفت شمسي.


No comments: